حکیم شیخ بهایی یکی از برجسته ترین دانشمندان تاریخ ایران هست که در اساس ادبیات و عرفان نیز آثار زیادی از خود به جای گذاشته هست.
آن ها که ربودهٔ الستند
از عهد الست باز مستند
تا شربت بیخودی چشیدند
از بیم و امید، باز رستند
چالاک شدند، پس به یک گام
از جوی حدوث، باز جستند
اندر طلب مقام اصلی
دل در ازل و ابد نبستند
خالی ز خود و به دوست باقی
این طرفه که نیستند و میباشند
این طایفهاند، اهل توحید
باقی، همه ي خویشتن پرستند
آتش به جانم افکند، شوق لقای دلدار
از دست رفت صبرم، اي ناقه! پای بردار
اي ساربان، ! خدا را؛ پیوسته متصل ساز
ایوار را به شبگیر، شبگیر را به ایوار
در کیش عشقبازان، راحت روا نباشد
اي دیده! اشک ميریز، اي سینه! باش افگار
هر سنگ و خار این راه، سنجاب دان و قاقم
راه زیارت هست این، نه راه گشت بازار
با زائران محرم، شرط هست آنکه باشد
غسل زیارت ما، از اشک چشم خونبار
ما عاشقان مستیم، سر را ز پا ندانیم
این نکتهها بگیرید، بر مردمان هشیار
در راه عشق اگر سر، بر جای پا نهادیم
بر ما مگیر نکته، ما را ز دست مگذار
در فال ما نیاید جز عاشقی و مستی
در شغل ما بهائی کرد استخاره صد بار
پای امیدم، بیابان طلب گم کردهاي
شوق موسایم، سر کوی ادب، گم کردهاي
باد گلزار خلیلم، شعله دارم در بغل
نالهٔ ایوب دردم، راه لب گم کردهاي
ميکند زلفت منادی بر در دلها که من
گوهر خورشید در دامان شب گم کردهاي
گوهر یکتای بحر دودمان دانشم
لیکن از ننگ سرافرازی، لقب گم کردهاي
اي بهائی! تا که گشتم ساکن صحرای عشق
در ره طاعت، سر راه طلب گم کردهاي
شبی ز تیرگی دل سیاه گشت چنان
که صبح وصل نماید در آن، شب هجران
شبی، چنانکه اگر سر بر آورد خورشید
سیاه روی نماید چو خال ماهرخان
ز آه تیرهدلان، آنچنان شده تاریک
که خواب هم نبرد ره به چشم چار ارکان
زمانه همچو دل من، سیاه روز شده
گهی که سر کنم از غم، حکایت دوران
ز جوریار اگر شکوه سرکنم، زیبد
که دوش با فلک مست، بستهام پیمان
منم چه خار گرفتار وادی محنت
منم چه کشتی غم، غرقه در ته عمان
منم که تیغ ستم دیدهام به ناکامی
منم که تیر بلا خوردهام، ز دست زمان
منم که دلیل من، خوش دلی ندیده زدور
منم که طبع من از خرمی بود ترسان
منم که صبح من از شام هجر تیرهتر هست
اگر چه پرتو شمع هست بر دلم تابان