بعضی اوقات زمان نمیتواند رنگ عشق را کم رنگ کند، 32 سال زمان کمی نیست،اما نتوانست عشق را در این مرد و زن از بین ببرد. “بیل هاربی” توریست آمریکایی در سفرش با یک دختر سوئیسی آشنا شد. آنها سه روز را باهم سپری کردند و سپس برای همه ي وقت از هم جدا شدند… حداقل اینطور فکر میکردند.
در شهر قدیمی “نوشاتل” در سوئیس در تراس کافهاي نشسته بودم و قهوه میخوردم. دختر جوانی وارد کافه شد و روی میز خالی پست سرم نشست. روی میز یک صفحه شطرنج قهوهاي منبتکاری شده بود. او چند مهره نامنظم را سرجایشان قرار داد و بعد سرش را بلند کرد. چشم هاي آبیبی نظیرش مثل جواهر جلا داده شده بود و مو هاي مشکی و مواج داشت. داشتم فکر می کردم چگونه به فرانسوی بگویم “دوست دارید شطرنج بازی کنیم؟”
ماه ژوئن سال 1975 بود. گذشته از آغاز دانشگاه در شیکاگو به سوئیس و فرانسه کردم. اتفاقی سر از نوشاتل درآوردم. رانندهاي که مرا سوار کرد به آنجا میرفت.
بالاخره با او صحبت کردم و با اندک فرانسهاي که بلد بودم پرسیدم “دوست داری شطرنج بازی کنیم؟”. به فرانسوی پرسید “ببخشید؟”. سعی کردم بهتوجه سؤالم را تکرار کنم. اما به انگلیسی پاسخ داد: “شاید بهتره به انگلیسی صحبت کنیم.”
ماری 19 سال داشت و در نوشاتل بزرگ شده بود. او تازه امتحانهاي فارغالتحصیلی از دبیرستان را تمام کرده بود و برای یک فنجان قهوه و استراحت به آن کافه میآمد.
در طول دو روزِ بعد، ماری تمام شهر را به من نشان داد. روی خیابانهاي سنگفرش که به قلعهي قدیمیِ قرن دوازده منتهی میشد، قدم میزدیم. روی چمنهاي کنار دریاچه دراز میکشیدیم و به کوههاي آلپ خیره میشدیم. تا غروب آفتاب بیرون میماندیم و شب به رستوران یا کافهاي محلی میرفتیم. در کافه یکی از دوستان ماری که مردی مسنتر و بسیار مؤدب بود به ما ملحق شد. بهوضوح مشخص بود از حضور من ناراحت هست.
بسیار خجالتی بودم و در طول آن دو روز نگفتم چه حسی به او دارم. بنابراین تصمیم گرفتم آنجا را ترک کنم و به مقصدی که فراموش کرده بودم بروم. بعد از چند روز طاقت نیاوردم و دوباره به نوشاتل برگشتم. در همان کافهاي که نخستین بار ملاقات کردیم نشستم و منتظر ماندم.
انتظارم طولانی نشد. قهوهاي خوردیم و مرا به منزل مادربزرگش برد. مادربزرگش نهار برایمان املت درست کرد. هرگز برای ناهار املت نخورده بودم. روی میز آشپزخانه که هنوز هم آنجاست ناهار را خوردیم.یکشب دیگر هم در نوشاتل ماندم. اما هنوز جاهای زیادی برای مشاهده مانده بود و قصد داشتم گذشته از بازگشت به کشور آمریکا از همۀجا مشاهده کنم.
مقابل منزل ماری باهم خداحافظی کردیم. لحظهاي که برگشتم صدای ناله خفیفی از سوی ماری به گوشم خورد. هر احمق دیگری بود همان لحظه برمیگشت و برای همۀ وقت} پیشش میماند.
بیل پس از چند روز دوباره به نوشاتل بازگشت تا ماری را ببیند.
در ماه سپتامبر به شیکاگو برگشتم و به دانشگاه رفتم. ماری هم در دانشگاه انتاریو در کانادا مشغول به تحصیل شد. یک بار با او تماس گرفتم و گفت شاید بهزودی به شیکاگو بیاید. اما چند هفته بعد که دوباره تماس گرفتم، گفت با شخص جدیدی آشنا شده هست. ارتباطمان قطع شد، برای 32 سال.پس از فارغالتحصیلی به استرالیا و نیوزلند سفر کردم و یک سال و نیم آنجا بودم. سپس به منزل اخیر خانوادهام در هاوایی رفتم. گاهی اوقات به ماری فکر می کردم.
پس از 2 سال، بیل و ماری یکدیگر را در LinkedIn پیدا کردند.با فراگیر شدن اینترنت معجزههاي کوچک آغاز شد. در سال 2007 اسمش را در گوگل جستجو کردم و پروفایل کاربریاش در LinkedIn بالا آمد. برایش پیغام فرستادم و دوباره یکدیگر را پیدا کردیم.
ماری برایم نوشت چند هفته گذشته خواب عجیبی دیده بود: زنی مرموز از کنار او رد شد. ماری از زن پرسید کجا می رود و او پاسخ داد: “به پخش باز میگردم.” ماری پرسید در پخش چه خبر هست؟ زن پاسخی نداد.در سال 1975 که ماری را ملاقات کردم، در پخشِ اوهایو زندگی می کردم.
هر دو طلاق گرفته بودیم. ماری سه فرزند داشت و من فرزندی نداشتم. فهمیدیم که هر دو طرفدار “لئوناردو کوهن”، “تام ویتس” و “ویک چستنات” هستیم، فهمیدیم که هر دو دوست داریم باز هم را ببینیم.ماری برای چند هفته به هاوایی آمد. سال بعد من به مدت سه ماه به ژنو رفتم و با ماری و پسرش دنیل زندگی کردیم. بالاخره تصمیم گرفتیم با واقعیت روبرو شویم.
اکنون هفت سال هست که ازدواجکردهایم. حدود شش سال پیش، از طرف یکی از دوستان قدیمی در اوهایو بستهاي دریافت کردم. در بسته یک کارتپستال قاب گرفتهشده قرار داشت. در یکطرف تصویری از “مونترو” و در پشت آن، دست خط من:
بیل در کارتپستالی که سالها پیش برای دوستش ارسال کرد، از ماری نوشته بود.”… با دختری 19 ساله و بسیار خوشگل در نوشاتل آشنا شدم و سه روزِ فوقالعاده را باهم سپری کردیم. اگر بهموقع نوشاتل را ترک نکرده بودم، مشکلات عشق و عاشقیِ زیادی به وجود میآمد.”باز هم به همان کافه برگشتیم. اکنون آن میز گرد و منبتکاری شده در تراس خانمان در نوشاتل قرار دارد.