پارس ناز پورتال

حکایت جالب و خواندنی ببر یا بانو

حکایت جالب و خواندنی ببر یا بانو

حکایت جالب و خواندنی ببر یا بانو 

حکایتی جالب از روایت پادشاهی که محاکمه انجام می دهد و می تواند درس خوبی برای ما داشته باشد. پس با هم داستان را می خوانیم. در زمان های بسیار دور پادشاهی نیمه بربر زندگی می کرد که عقایدش هر چند بوسیله پیشرفت همسایگان لاتین آراسته شده بود اما باز هم به نیمه ی بربر او باز می گشت.

 

او عاشق تخیلات هیجان انگیز بود و امیالش چنان سخت و قوی بودند که هر وقت می خواست آن ها را به واقعیت بدل می کرد. وقتی با خودش به نتیجه ای می رسید آن چیز انجام می شد.وقتی اعضای سیستم سیاسی در مقام و منصب خود به خوبی پیش می رفتند خوش مشرب و آرام بود.

 

اما وقتی کوچکترین مانعی ایجاد می شد و اختیاراتش را از دست می داد باز هم خوش مشرب بود اما هیچ چیزی به اندازه صاف کردن ناهمواری ها او را راضی نمی کرد.یکی از عقاید عاریه ای او که باعث می شد خصلت وحشی گونه اش کمتر نشان داده شود میدان عمومی بود که در آن دلاوری های وحشیانه نمایش داده می شد.

 

حتی در این مکان هم خصلت های وحشی گونه او خودنمایی می کرد. این میدان نه برای مبارزه گلادیاتورها ساخته شده بود و نه برای نمایش درگیری های بین عقاید و باورهای مذهبی. این میدان عظیم با جایگاه هایی که گرداگردش قرار داشت، با سردابه های مرموزش و با راهروهای مخفی اش مکانی بود برای اجرای عدالت شاعرانه. در آنجا جنایت ها با بخت آزمایی یا مجازات می شد و یا پاداش داده می شد.

 

وقتی شخصی متهم به جنایت می شد برای رضایت پادشاه سرنوشت او در میدان عمومی تعیین می شد. چنین افکاری فقط از ذهن این مرد برمی خواست. مردی که سنت ها را فقط برای رضایت امیالش وضع می کرد. سنت هایی که ایده آل روحیه بربرگونه این پادشاه بود.

 

وقتی همه مردم در میدان جمع می شدند و پادشاه به همراه دیوان روی تخت پادشاهی اش می نشست. او علامت می داد و دری زیر پایش گشوده می شد و فرد متهم وارد میدان می شد. درست مقابل او دو در شبیه به هم وجود داشت. وظیفه متهم این بود که به سمت درها برود و یکی از آن ها را باز کند.

 

برای این کار به او هیچ راهنمایی نمی شود و با شانس و انتخاب خودش باید این کار را انجام می داد. با باز کردن یکی از درها ببری وحشی از آن بیرون می آید و فرد متهم و گناهکار را با پاره پاره کردن و بلعیدنش مجازات می کند. سپس ناقوس های آهنین به صدا درآمده و حاضران میدان برای جوان زیبا یا پیرمرد محترمی که به این سرنوشت اسف بار دچار شده است به سوگواری می پردازند.

 

اما اگر بخت با او یار باشد و در دیگر را باز کند بانوی زیبایی از آن بیرون می آید و به عنوان پاداش بی گناهی اش همانجا با او ازدواج می کند.مهم نبود که او زندگی دیگری دارد یا نه یا دل به دختر دیگری داده است یانه.پادشاه به این مسائل اجازه نمی داد که بر خلاف اصول پاداش و مجازات او رفتار شود.

 

پاداش متهم نیز همانجا اجرا می شد و کشیش از در دیگری وارد شده و آن ها را به عقد یکدیگر در می آورد. مردم نیز به رقص و پای کوبی می پرداختند.این روش نیمه وحشی اجرای عدالت پادشاه بود. عدالت بی نقصش هویدا بود. فرد متهم به هیچ وجه نمی توانست بفهمد در کدام در ببر هست و در کدام بانو. او یکی از درها را از روی شانس انتخاب می کرد بدون این که بداند قرار است بلعیده شود یا ازدواج کند.

 

این احکام کاملا قطعی و مسلم بود. فرد متهم چه می خواست چه نمی خواست باید مجازات یا پاداش می شد. هیچ راه گریزی وجود نداشت.حضار میدان نمی دانستند که شاهد مرگ متهم خواهند بود یا شاهد ازدواج او و این مسئله برای آن ها جذابیت زیادی داشت. هیچ کس هم نمی توانست این مراسم را غیرمنصفانه بداند چون تقدیر متهم در دستان خودش قرار داشت.

 

این پادشاه نیمه وحشی دختری به شکوفایی تخیلات سلیسش داشت. دختری به پرشوری و متکبری خودش. او نور چشمان پادشاه بود. در میان درباریان مرد جوانی که از قهرمانان روم به حساب می آمد و از طبقه رعایا عاشق شاهزاده بود و شاهزاده نیز به همان اندازه عاشق مرد جوان.

 

زیرا او مردی بود شجاع و خوش قامت. این عشق چندین ماه شادکامانه ادامه داشت تا این که روزی پادشاه به وجود آن پی برد و در مجازات او درنگ نکرد. او را به زندان انداخت و برای مجازاتش در میدان بزرگ برنامه ریزی کرد. مردم بی صبرانه منتظر روز مجازات بودند. گناهی که تا به حال رخ نداده بود. مرد جوان متهم به گناهی بود که تا به حال کسی به خود جرات آن را نداده بود.

 

وحشی ترین ببر برای این مجازات انتخاب شد و از میان دختران زیبا، زیباترین عروسی که لیاقت این مرد خوش سیما را داشته باشد. همه می دانستند که مرد جوان مجازات یا پاداش خواهد شد. او عاشق دختر پادشاه بود ولی پادشاه به هیچ واقعیتی اجازه نمی داد که بر خلاف روند مجازاتش عمل شود. در این مجازات مشخص می شد که آیا او به خاطر دوست داشتن شاهزاده مرتکب گناه شده است یا نه.

 

روز مجازات رسید و مردم از دور و نزدیک جمع شدند. پادشاه به همراه دیوان در همان جای همیشگی یعنی درست مقابل دو دروازه سرنوشت ساز بودند. همه چیز آماده بود.علامت داده شد و درب زیر تخت پادشاه باز شد. معشوق دختر پادشاه همان مرد زیبا که ظاهرش مورد تحسین جمع قرار گرفت از درب بیرون آمد.

 

هیچ کدام از حاضران نمی دانستند که چنین جوان زیبایی آنجا وجود دارد. با دیدنش زیاد متعجب نبودند که چرا دختر پادشاه عاشق اوست. چه سرنوشت شومی برای چنین جوانی می توانست باشد.همانطور که رسم بود متهم بعد از وارد شدن به میدان بزرگ باید به پادشاه تعظیم می کرد. اما او چشم هایش فقط به سمت پرنسس بود

 

که سمت راست پادشاه نشسته بود. طبیعت نیمه وحشی او مانند پدرش باعث شده بود که در چنین مراسمی حضور داشته باشد و از تماشای آن بی بهره نباشد. از روزی که حکم مجازات معشوقه اش در میدان صادر شده بود به هیچ چیزی جز آن فکر نمی کرد.

 

او با قدرت زیادی که داشت کاری کرده بود که هیچ کس تا کنون نکرده بود. او به راز درها پی برده بود. می دانست پشت کدام در ببر وحشی به انتظار نشسته است و پشت کدام یک بانوی زیبا. او حتی آن بانو را می شناخت. یکی از زیباترین و دوست داشتنی ترین زنان دربار بود.

 

پرنسس از او متنفر بود. بارها دیده بود که دختر زیبا به معشوق او نگاه می کند. بارها دیده بود که با یکدیگر سخن می گویند. نمی دانست درباره چه مهم جسارتی بود که دختر به خود داده بود تا چشمانش را به معشوق شاهزاده بدوزد. خون اجداد وحشی شاهزاده نفرت او را از بانویی که پشت آن در بسته به انتظار نشسته است دو چندان می کرد.

 

وقتی معشوقش برگشت و نگاهی به شاهزاده رنگ پریده انداخت به سرعت متوجه شد که از راز پشت درها آگاه است. جوان او را می شناخت و می دانست تا زمانی که این راز برایش آشکار نشود آرام نخواهد نشست. رازی که حتی خود پادشاه هم از آن آگاه نبود.

 

سپس با نگاهی سریع از شاهزاده پرسید: کدام یک؟ شاهزاده خیلی خوب متوجه سوال شد. وقتی برای از دست دادن نبود. سوال پرسیده شده بود و باید پاسخش به آنی داده می شد. دست راستش روی بالشی که کنارش قرار داشت بود. دستش را بلند کرد و به سمت راست اشاره کرد. هیچ کس به جز معشوق متوجه این اشاره نشد.

 

جوان برگشت و به فضای خالی میدان ایستاد. قلب ها از تپش ایستاده بود. نفس ها در سینه حبس شده بود. چشم ها روی جوان خیره مانده بود. بدون هیچ تردیدی به سمت در راست رفت و آن را باز کرد.

 

اکنون نکته داستان این است: از آن در ببر بیرون آمد یا بانو؟

 

هر چه بیشتر روی این سوال تمرکز کنیم پاسخ آن سخت تر می شود. لازمه پاسخ این سوال مطالعه قلب انسان است که ما را به هزارتوی احساسات می کشاند. هزارتویی که نمی توان راه را در آن یافت.نتیجه داستان را بی طرفانه قضاوت کنید. تصمیم گیرنده شما نیستید بلکه یک شاهزاده ای نیمه وحشی است

 

که روحش در آتش حسد می سوزد. او معشوقش را از دست داده اما چه کسی قرار است او را به دست بیاورد.بارها در رویاهایش وحشت لحظه ای را دیده است که ببر با آرواره های وحشی اش انتظار معشوقش را می کشد. از طرفی هم بارها او را در مقابل دری که بانو پشت آن انتظار می کشد دیده است.

 

و قلبش با دیدن گونه های گلگون و چهره خوشحال او از پیروزی زمانی که با آن بانوی زیبا پشت در روبه رو می شود به آتش کشیده شده است. وقتی صدای فریاد خوشحالی مردم را می شنود وقتی کشیش را می بیند که آن دو را مقابل چشمانش زن و شوهر اعلام می کند. وقتی آن ها را می بیند که در مسیر پوشیده از گل قدم بر می دارند.مسیری که فریاد نا امید او غرق و نابود می شود.

 

آیا بهتر نیست که همانجا بمیرد و در آینده ای نیمه وحشی به انتظار او بنشیند؟

 

اما باز هم همان ببر وحشی، فریادها و خون…

 

شاهزاده در یک آن تصمیم گرفت اما این تصمیم نتیجه روزها و شب ها افکار نگران بود. می دانست که معشوقش از او این سوال را خواهد پرسید و برای آن خودش را آماده کرده بود. تصمیمش را گرفته و بدون هیچ تردیدی به سمت راست اشاره کرد.

 

از پاسخ به این سوال نباید سرسری گذر کرد. من خود را در جایگاه پاسخ به این سوال قرار نمی دهم. بنابراین پاسخ را به شما می سپارم. کدامیک از در بیرون آمد ببر یا بانو؟