پارس ناز پورتال

حکایت جالب و خواندنی حاکم عباسی و غلام

حکایت جالب و خواندنی حاکم عباسی و غلام

حکایت جالب و خواندنی حاکم عباسی و غلام 

امروز برای شما حکایتی شیرین و آموزنده از یکی از خلفای عباسی آورده ایم که مربوط به رابطه وی با غلامش می شود که با هم می خوانیم. در کتاب قابوس نامه پندانه های بسیار زیادی وجود دارد حکایات آموزنده و زیبا که حتما پیشنهاد میکنیم این کتاب را تهیه کنید و بخوانید. این مولف این کتاب امیر عنصرالمعالی کیکاووس است که در سال ۴۷۵ قمری تالف گردیده است.

 

این کتاب پر از اندرز و پندهای زیبا از ایران باستان که از حکایت های زیبایی سرچشمه میگیرند. در این بخش از مجله مراحم نمونه ای از این کتاب را در اختیار شما قرار داده ایم

 

در قابوس نامه عنصرالمعالی داستانی است که :

متوکل خلیفه عباسی غلامی به نام فتح داشت و به او انواع فنون آموخته بود. روزی که شنا می آموخت, فتح دور از چشم مربیان خود در دجله مشغول شنا شد که آب طغیان کرد و او را با خود برد.متوکل وقتی خبر را شنید بسیار غمگین شد و اعلام کرد تا او را نیابید غذا نخواهم خورد، شناگران ماهر جستجو آغاز کردند ولی اثری از او نیافتند پس از یک هفته ملاحی او را زنده در یکی از شکاف های کنار دجله به سلامت یافت.

 

ملاح فتح را گرفت و پیش خلیفه آورد. خلیفه بسیار خوشحال شد و دستور داد غذا آماده کنند زیرا می پنداشت که فتح هفت شبانه روز غذا نخورده است.فتح گفت: یا امیرالمومنین من سیرم. متوکل گفت : مگر از آب دجله سیری؟ فتح گفت: نه من این هفت روز گرسنه نبودم که هر روز نانی بر طبقی نهاده ،بر روی آب فرود آمدی و من جهد کردمی و بگرفتمی و زندگانی من از آن نان بود و بر هر نانی نبشته بود: “محمد بن الحسین الاسکاف”

 

متوکل فرمود که:در شهر منادی کنید که آن مرد که نان در دجله می افکند کیست؟

 

روز دیگر مردی بیامد و گفت: منم.

 

متوکل گفت:به چه نشان ؟ مرد گفت: بدان نشان که نام من بر روی هر نانی نبشته بود : محمدبن الحسین الاسکاف.
خلیفه گفت این نشان درست آمد اما چند گاهیست تو نان در دجله می افکنی ؟
گفت: یک سال است. گفت: غرض تو از این چه بوده است؟

 

گفت: شنیده بودم که نیکی کن و به رود انداز که روزی بر دهد. به دست من نیکی دیگر نبود آنچه توانستم کردم.

 

متوکل گفت: آن چه شنیدی کردی و بدانچه کردی ثمرت یافتی . وی را بر در بغداد دهی داد و مرد بر سر مِلک رفت و محتشم گشت.

 

جالب اینکه عنصرالمعالی در پایان داستان اضافه می کند در سفری که به حج مشرف شدم فرزندزادگان این مرد را دیدم…

 

تو نیکی می کن و در دجله انداز , که ایزد در بیابانت دهد باز