پارس ناز پورتال

حکایت کهن و مشهور عاقبت گرگ زاده گرگ شود

حکایت کهن و مشهور عاقبت گرگ زاده گرگ شود

حکایت کهن و مشهور عاقبت گرگ زاده گرگ شود 

یکی از حکایت هایي که بسیار در زبان فارسی به کار می‌رود، عاقبت گرگ زاده گرگ شود،البته با آدمی بزرگ شود هست که در مواقع عدم تغییر پذیری انسان به کار می‌رود. گروهی دزد غارتگر بر سر کوهی، در کمینگاهی به سر می بردند و سر راه غافله ها را گرفته و به قتل و غارت می پرداختند و موجب ناامنی شده بودند. مردم از انها ترس داشتند

 

و نیروهای ارتش شاه نیز نمی توانستند بر انها دست یابند، زیرا در پناهگاهی استوار در قله کوهی بلند کمین کرده بودند، و کسی را جرأت رفتن به آنجا نبود.فرماندهان اندیشمند کشور، برای مشورت به گرد هم نشستند و درمورد دستیابی بر آن دزدان گردنه به مشورت پرداختند و گفتند: هر چه زودتر باید از گروه دزدان پیشگیری گردد و گر نه آن ها پایدارتر شده و دیگر نمیتوان در مقابلشان مقاومت کرد.

 

درختی که اکنون گرفته هست پای به نیروی مردی برآید ز جای
و گر همچنان روزگاری هلی به گردونش از بیخ بر نگسلی
سر چشمه شاید گرفتن به بیل چو پر شد نشاید گذشتن به پیل

 

سرانجام چنین تصمیم گرفتند که یک نفر از نگهبانان با جاسوسی به جستجوی دزدان بپردازد و اخبار آن ها را گزارش کند و هر گاه آنان از کمینگاه خود بیرون آمدند، همان گروهی از دلاورمردان جنگ دیده و جنگ آزموده را به سراغ آن ها بفرستند… همین طرح اجرا شد، گروه دزدان شبانگاه از کمینگاه خود خارج شدند، جستجوگر،

 

بیرون رفتن انها را گزارش داد، دلاورمردان ورزیده بیدرنگ خود را تا نزدیک کمینگاه دزدان که شکافی در کنار قله کوه بود رساندند و در آنجا خود را پنهان نمودند و به انتظار دزدان آماده شدند، طولی نکشید که گروهی از دزدان به کمینگاه خود باز گشتند و انچه را غارت کرده بودند بر زمین نهادند، لباس رو و اسلحه هاي خود را در آوردند و در کناری گذاشتند، به قدری خسته و کوفته شده بودند که خواب انها را فرا گرفت، همین که مقداری از شب گذشت و هوا کاملا تاریک گردید:

 

قرص خورشید در سیاهی شد یونس اندر دهان ماهی شد، دلاورمردان از کمین بر جهیدند و خود را به آن دزدان از همه ي جا بی خبر رسانده و دست یکایک انها را بر شانه خود بستند و صبح همۀ آن ها را دست بسته نزد شاه آوردند. شاه اشاره کرد که همۀ را اعدام کنید.

 

اتفاقا در بین آن دزدان، جوانی نورسیده و تازه به دوان رسیده وجود داشت، یکی از وزیران شاه، تخت شاه را بوسید و به وساطت پرداخت و گفت: «این پسر هنوز از باغ زندگی گلی نچیده و از بهار جوانی بهره اي نبرده، کرم و بزرگواری فرما و بر من منت بگذار و این جوان را آزاد کن.»

 

شاه از این توصیه خشمگین شد و سخن آن وزیر را نپذیرفت و گفت:پرتو نیکان نگیرد هر که بنیادش بد هست تربیت نااهل را چون گردکان برگنبد هست

 

بهتر این هست که نسل این دزدان قطع و ریشه کن شود و همه ي آن ها را نابود کردند، چرا که شعله آتش را فرو نشاندن ولی پاره آتش رخشنده را نگه داشتن و مار افعی را کشتن و بچه وی را نگه داشتن از خرد به دور هست و هرگز خردمندان چنین نمیکنند:

 

ابر اگر آب زندگی بارد هرگز از شاخ بید بر نخوری
با فرومایه روزگار مبر کز نی بوریا شکر نخوری

 

وزیر، سخن شاه را خواه ناخواه پسندید و آفرین گفت و عرض کرد: رای شاه عین حقیقت هست، چرا که همنشینی با آن دزدان، روح و روان این جوان را دگرگون کرده و همانند انها نموده هست. ولی، ولی امید آن را دارم که اگر او مدتی با نیکان همنشین گردد، تحت تأثیر تربیت ایشان قرار میگیرد و دارای خوی خردمندان شود، زیرا او هنوز نوجوان هست و روح ظلم و تجاوز در نهاد او ریشه ندوانده هست و در حدیث هم آمده:

 

کل مولود یولد علی الفطرة فابواه یهودانه او ینصرانه او یمجسانه.

 

هر فرزندی بر زمینه فطرت پاک زاده می‌شود، ولی پدر و مادر او، وی را یهودی یا نصرانی یا مجوسی می سازند.

 

پسر نوح با بدان بنشست خاندان نبوتش گم شد
سگ اصحاب کهف روزی چند پی نیکان گرفت و مردم شد

 

گروهی از درباریان نیز سخن وزیر را تأکید کردند و در مورد آن جوان شفاعت نمودند. ناچار شاه آن جوان را آزاد کرد و گفت: «بخشیدم اگر چه مصلحت ندیدم»

 

دانی که چه گفت زال با رستم گرد دشمن نتوان حقیر و بیچاره شمرد
دیدیم بسی، که آب سرچشمه خرد چون اکثر آمد شتر و بار ببرد

 

کوتاه سخن آنکه: آن نوجوان را با ناز و نعمت بزرگ کردند و استادان تربیت را برای او گماشتند و آداب زندگی و شیوه گفتگو و خدمت شاهان را به او آموختند، به طوری که به نظر همۀ، مورد پسند گردید. وزیر نزد شاه از وصف آن جوان میگفت و اظهار می‌کرد که دست تربیت عاقلان در او اثر کرده و خوی زشت وی را عوض نموده هست، ولی شاه سخن وزیر را نپذیرفت و در حالیکه لبخند بر چهره داشت گفت:

 

عاقبت گرگ زاده گرگ شود البته با آدمی بزرگ شود

 

حدود دو سال از این ماجرا گذشت. گروهی از اوباش و افراد فرومایه با آن جوان ارتباط برقرار کردند و با او محرمانه عهد و پیمان بستند که در فرصت مناسب، وزیر و دو پسرش را بکشد. او نیز در فرصت مناسب «با کمال ناجوانمردی» وزیر و دو پسرش را کشت و مال فراوانی برداشت و خود را به کمینگاه دزدان در شکاف بالای کوه رسانید و به جای پدر نشست.

 

شاه با شنیدن این خبر، انگشت حیرت به دندان گزید و گفت:

 

شمشیر نیک از آهن بد چون کند کسی؟ ناکس به تربیت نشود اي حکیم کس
باران که در لطافت طبعش خلاف نیست در باغ لاله روید و در شوره زار خس
زمین شوره سنبل بر نیاورد در او تخم و عمل ضایع مگردان
نکویی با بدان کردن چنان هست که بد کردن بجای نیکمردان