پارس ناز پورتال

داستان جالب و خواندنی مثل کلاهت را قاضی کن

داستان جالب و خواندنی مثل کلاهت را قاضی کن

داستان جالب و خواندنی مثل کلاهت را قاضی کن 

کلاهت را قاضی کن یک ضرب المثل شیرین و پرکاربرد فارسی هست که در مواقع رعایت انصاف در حق دیگران به کار می‌رود و داستان آن را در زیر می‌خوانید.

 

حکایت کرده اند که مرد بی آزاری بود که ناگهان برایش مشکلی پیش آمد . ماجرا از این قرار بود که روزی در منزل اش نشسته بود که داروغه به سراغ او آمد و گفت : ” تو از یک مسافر غریب ، هزار سکه گرفته اي و به او پس نداده اي “.مرد تعجب کرد و گفت : ” کدام مرد غریب ؟ کدام مسافر ؟ کدام سکه ها ؟ ” داروغه گفت : ” من این حرفها را نمی فهمم .

 

دو روز دیگر به محکمه شهر بیا . در آن جا قاضی خواهد گفت که تو بی گناهی یا نه .” داروغه این را گفت و رفت و مرد بی گناه را با دنیایی از ترس و نگرانی تنها گذاشت. همسر مرد که دید رنگ از روی شوهرش پریده ، پرسید : چی شده ؟ چرا این قدر ترسیده اي ؟ “

 

مرد گفت :” قاضی شهر میخواهد مرا به جرم گناهی که نکرده ام مجازات کند .” زن گفت :” چه گناهی ؟ ” مرد گفت : ” کدام گناه بدتر از اینکه از یک مسافر غریب هزار سکه بگیرم .” زن همسرش را دلداری داد و گفت : ” نگران نباش . تو که گناهی نکرده اي . آن راکه حساب پاک هست ، از محاسبه چه باک هست ؟ ” مرد گفت : ” می‌دانم ، ولی من تا به حال به محکمه نرفته ام . میدانم که در آن جا زبانم بند می آِید و گناهکار شناخته میشوم .”

 

همسر مرد که زن باهوشی بود گفت : ” خدا بزرگ هست. این هم راهی دارد. همین همین حالا به اتاق برو ، در را به روی خودت ببند و با کلاهت حرف بزن .” مرد با تعجب : ” چه میگویی ؟ با کلاهم حرف بزنم ؟ همه ي خیال میکنند من دیوانه شده ام .”
زن گفت : ” با کلاهت حرف بزن یعنی اینکه کلاهت را قاضی کن .

 

خیال کن در محکمه هستی و آن کلاه هم قاضی شهر هست . هرچه می‌خواهی به قاضی بگویی ، به آن کلاه بگو . بعد آنقدر با کلاه که قاضی شده ، حرف بزن تا زبانت باز شود .” مرد این راه را پسندید . داخل اتاق رفت و در را به روی خود بست . کلاه را از سر برداشت و بالای اتاق گذاشت. بعد با احترام در مقابل کلاه ایستاد و گفت: ” جناب قاضی ، من این مرد را نمی شناسم .

 

باید هم نشناسم چون مسافر و غریب هست . اگر او مرا می شناسد ، بگوید پدر من کیست ، پدر بزرگ من کیست ، من اهل کجا هستم و چند فرزند دارم ؟ اگر پولی به من داده ، کی داده و کجا داده ، برای چی به من پول داده ؟ قرض داده ؟ برای کسب و کار و تجارت داده ؟ آیا سندی دارد ؟ آیا کسی دیده که او پول به من داده ؟ پس اگر جوابی ندارد ، به اهالی شهر بگوید که چرا این حرفها را درمورد من زده ؟ “

 

مرد چند بار که با کلاهش حرف زد ، زبانش روان شد . دو روز بعد به محکمه قاضی شهر رفت . قاضی کارش را شروع کرد . مرد انچه راکه با کلاه خودش درمیان گذاشته بود ، به قاضی گفت . قاضی رو به شاکی کرد و گفت : ” تو چه می گویي ؟ ” شاکی نگاهی به مرد انداخت و گفت : ” این مرد درست می‌گوید .

 

من چون در این شهر غریبم ، وی را به جای یک نفر دیگر اشتباه گرفته ام . ” قاضی مرد بی گناه را دلداری داد و روانه منزل اش کرد . او شاد به منزل بازگشت . همسرس از او پرسید : ” چه کردی ؟ ” مرد گفت : ” قاضی فهمید که من بی گناهم . ” همسرش لبخندی زد و گفت : ” دیدی گفتم کلاهت را قاضی کن .” از آن پس ، اگر بخواهند به کسی بگویند که در حق دیگران انصاف داشته باشد ، میگویند : ” کلاهت را قاضی کن .”