رمال اگر غیب میدانست ضرب المثل معروفی هست که ما ایرانیان بصورت روزمره آن را مورد بهره گیری قرار میدهیم. مورد بهره گیری:در مورد افرادی به كار میرود كه ادعا میكنند از قبل و آینده خبر دارند.
حکایت ضرب المثل :
روزی روزگاری، رَمالی بود كه با چرب زبانی و چاپلوسی برای افراد ساده لوح، روزگار میگذراند . روزی مرد رمال سراغ بازرگان ثروتمندی رفت كه خیلی به فكر مال اندوزی بود. رمال از این خصوصیت بازرگان بهره گیری كرد، و به بازرگان گفت: اگر بخواهی می توانم نقشهي گنج بزرگی را به تو بدهم. بازرگان گفت: در ازاء چه چیزی حاضری نقشه را به من بدهی؟
رمال گفت: اگر به من پنج كیسهي پر از طلا بدهی من حاضرم نقشهي گنجی بزرگ كه شامل صدها كیسه طلا هست را به تو بدهم. بازرگان خیلی شاد شد و سه روز مهلت خواست تا این مقدار پول را تهیه كند و به مرد رمال بدهد.
فردای آن روز مرد بازرگان به دكان یكی از تجار فهمیده و شریف شهر رفت تا پول جنسهایي كه به او فروخته بود را زودتر طلب كند و بتواند پول برای رمال فراهم كند. دوستش كه انتظار وصول طلب را پیش از موعد نداشت گفت اتفاقی افتاده كه به پول نیازمند شدهاي، مرد بازرگان از وعدهاي كه مرد رمال به او داده بود گفتگو كرد.
بازرگان فهمیده گفت: تو نباید حرفهاي وی را یقین كنی و دارایی خود را به باد بدهی. اگر گنج به این بزرگی وجود داشت و او از مكان آن با خبر بود خودش میرفت و آن را پیدا میكرد. چرا باید نقشه چنین گنجی را در برابر پنج كیسهي طلا به تو بدهد.ولی بازرگان ساده لوح كه فقط به گنج و طلا فكر میكرد، گفتگوهاي دوستش را نپذیرفت گفت: سرانجام من طلبم را تا فردا میخواهم، من نمیتوانم این فرصت ثروتمند شدن را از دست بدهم.
بازرگان كه نمیتوانست در آن فرصت كم طلب وی را مهیا كند، به فكر فرو رفت و بعد از كلی فكر كردن راه حلی به ذهنش رسید. غروب به منزلي بازرگان ساده لوح رفت و برای فردا نهار او و دوست رمالش را دعوت كرد. و گفت: اگر لازم شد من طلب شما را همان جا پرداخت خواهم كرد.
مرد رمال وقتی خبردار شد كه فردا نهار منزل بازرگان دیگری دعوت شده هست، بینهایت شاد شد و گفت حتما وی را هم میتوانم متقاعد كنم كه در ازاء چند كیسهي طلا مثل دوستش یك نقشه گنج دیگر از من بخرد.فردای آن روز مرد بازرگان نهار مفصلی تدارك دید و سفرهي مجللی ترتیب داد. همۀ چیز برای خوراك آن سه نفر آماده بود
كه غذای اصلی را خدمتكار منزل آورد. طبق فرمان یك بشقاب پلو با ران مرغ تزیین شده بود برای مرد رمال آورده شد. مرد صاحب منزل تعارف كرد كه بفرمایید و غذای خود را میل كنید. رمال كه فكر میكرد اشتباهی شده و باید اعتراض كند كه چرا پلوی او گوشت ندارد كمی صبر كرد.
اما وقتی دید صاحب منزل و دوست تاجرش مشغول خوردن و گفتگو كردن شدهاند، گفت: فكر میكنم خدمتكار اشتباهی كرده و گوشت غذای مرا نیاورده و با دست به پلو اشاره كرد. مرد صاحب منزل كه چشم براه این لحظه بود، خدمتكار را صدا كرد و با تبسم گفت: گوشت غذای آقا را نشانش بده و خدمتكار گوشت را از زیر پلوها خارج كرد و نشان رمال داد. بازرگان با مسخرگی گفت: رفیق تو گوشت زیر پلو را نمی بیني، پس چطوری نقشهي گنج به این دوست ساده لوح من میفروشی؟
رمال كه توقع این همۀ زرنگی و ذكاوت را نداشت از جایش بلند شد و با عصبانیت منزلي بازرگان را ترك كرد.بازرگان فهمیده رو به دوستش كه مات و متحیر آن ها را نگاه میكرد كرد و گفت: باز هم می خواهي طلبت را از من پیش از موعد وصول كنی و به دست رمال بدهی تا نقشهي گنج را به تو بدهد؟