از میان داستان هاي ضرب المثل هاي فارسی برای شما ماجرای مانند سواره از پیاده خبر ندارد سیر از گرسنه را داریم که میتوانید در ادامه بخوانید.در زمانهاي نه عمده دور، مردی سوار بر شتر از بیابان داغ و خشکی میگذشت. مرد سواره دلش میخواست هر چه زودتر به شهر برسد. اما راه طولانی بود و مقصد دور.
سواره رفت و رفت تا در پای تپهاي به مردی پیاده رسید. مرد پیاده خسته بود، به مرد سواره گفت: «برادر خستهام! جان به دست و پایم نمانده، مرا هم سوار شتر کن و به شهر برسان.» خورجین قشنگی بر دوش مرد پیاده بود. مرد سواره گفت: «این خورجین را بفروش و یک الاغ بخر». مرد پیاده لبخندی زد و گفت: «نمیتوانم، این خورجین زندگی من هست» و التماس کرد که وی را هم سوار بر شتر کند.
مرد سواره با اخم به مرد پیاده نگاهی انداخت و گفت: «شتر، بچه من هست، طاقت ندارد و فقط یک نفر می تواند بر آن سوار شود». مرد سواره این را گفت و به راهش ادامه داد. زمانی گذشت، مرد پیاده از خورجینش نان و خرمایی درآورد و خورد و به راه افتاد. در وسط راه به مرد سواره رسید. مرد سواره روی زمین نشسته بود و شکمش را میمالید.
مرد سواره گفت: «برادر گرسنه هستم. اگر ممکن هست نان و آبی به من بده». مرد پیاده نیشخندی زد و گفت: «این شتر را بفروش و نان و خرما بخر و آن را بخور و سفر کن.» مرد سواره لبخندی زد و گفت: «نمی توانم، این شتر یاور من هست. مرا از این آبادی به آن آبادی میبرد.»
بعد با التماس به مرد پیاده گفت: «لقمهاي نان بده، خیلی گرسنهام.» مرد پیاده با اخم به مرد سواره نگاهی کرد و گفت: «خورجین من کوچک هست، نان و خرما به اندازه یک نفر جا می گیرد و فقط یک نفر را سیر می کند!» مرد پیاده این را گفت و رفت. زن و بچههاي مرد سواره و مرد پیاده کنار دروازه شهر منتظر بودند تا آن ها بیایند. اما همه ي با تعجب دیدند که شتر بیسوار می آید و خورجینی هم به دهان دارد.
جوانان شهر در جستوجوی دو مرد به طرف بیابان به راه افتادند. راه زیادی نرفته بودند که به مرد پیاده رسیدند. او خسته روی زمین افتاده بود. وی را سوار بر اسبی کردند. کمی آن سوتر، مرد سواره هم از گرسنگی روی زمین افتاده بود. وی را نیز سوار بر اسب به شهر بازگرداندند و از آن پس بیخبری سیر از گرسنه و سواره از پیاده ضربالمثل خاص و عام شد.