پارس ناز پورتال

داستان زیبا و خواندنی غذا خوردن آلمانی

داستان زیبا و خواندنی غذا خوردن آلمانی

داستان زیبا و خواندنی غذا خوردن آلمانی 

در سری داستان هاي کوتاه و تاثیرگذار امروز برای شما از حکایت هاي آلمانی یک همانند بسیار خوشگل و آموزنده جمع آوری کرده ایم. سوپ‌ جو را روی‌ میز گذاشته‌ بود. آقای‌ رَت‌ که‌ به‌ سوپ‌خوری‌ زل‌ زده‌بود رو به‌ میز خم‌ شد و گفت‌;

 

“این‌ همان‌ چیزی‌ هست‌ که‌ من‌ می خواستم‌. چندروزی‌ هست‌ که‌ وضعیت‌ معده‌ام‌ روبه‌راه‌ نیست‌. سوپ‌ جو, همان‌ غذای‌ ساده‌اي‌هست‌ که‌ لازم‌ دارم‌. من‌ آشپزی‌ سرم‌ می شود.” و سرش‌ را به‌ طرف‌ من‌چرخاند.

 

کوشش‌ کردم‌ درست‌ به‌ اندازة‌ لازم‌ از خودم‌ اشتیاق‌ نشان‌ بدم‌.

 

* چه‌ دیدنی‌

 

* بله‌. وقتی‌ کسی‌ ازدواج‌ نکرده‌ باشد لازم‌ هست‌. گرچه‌ من‌ همة‌ چیزهایی‌ را کهاز زن‌ها می خواستم‌ بدون‌ ازدواج‌ هم‌ به‌ دست‌آورده‌ام‌.

 

دستمال‌ سفره‌ را به‌ یقه‌اش‌ آویزان‌ کرد, سوپش‌ را فوت‌ کرد و ادامه‌ داد;ساعت‌ نه‌ برای‌ خودم‌ یک‌ صبحانة‌ انگلیسی‌ حاضر‌ می کنم‌, گرچه‌ نه‌ خیلی‌مفصل‌. چهار برش‌ نان‌, دو تکه‌ گوشت‌ خوک‌, یک‌ بشقاب‌ سوپ‌ و دو فنجان‌چای‌. برای‌ شماها چیز دندان‌گیری‌ نیست‌.

 

این‌ جمله‌ را با چنان‌ اطمینانی‌ گفت‌ که‌ جرأت‌ نکردم‌ با آن‌ مخالفت‌ کنم‌.ناگهان‌ همة‌ سرها به‌ طرف‌ من‌ برگشت‌. احساس‌ کردم‌ که‌ دارم‌ بار سنگین‌مفصل‌بودن‌ صبحانة‌ ملی‌مان‌ را بردباری‌ میکنم‌. منی‌ که‌ صبح‌ها در حین‌ بستن‌دکمه‌هاي‌ پیراهنم‌ فقط‌ یک‌ فنجان‌ چای‌ خشک‌ و خالی‌ سر میکشم‌.

 

آقای‌ هافمن‌ که‌ اهل‌ برلین‌ بود گفت‌; این‌که‌ چیزی‌ نیست‌, من‌ هم‌ وقتی‌انگلستان‌ بودم‌ صبح‌ها حسابی‌ می‌لمباندم‌.

 

قطره‌هاي‌ سوپ‌ را که‌ روی‌ کت‌ و جلیقه‌اش‌ ریخته‌ بود پاک‌ کرد و چشم‌هاو سبیلش‌ را بالا داد.
بانو‌ اشتیگلر پرسید; واقعاً این‌قدر عمده می خورند؟ سوپ‌ و نان‌ برشته‌ وگوشت‌ خوک‌, چای‌ و قهوه‌, مربا و عسل‌ و تخم‌ مرغ‌, ماهی‌ خام‌ و قلوه‌, ماهی‌پخته‌ و جگر؟ حتی‌ بانو‌ها هم‌ این‌قدر میخورند؟

 

آقای‌ رت‌ گفت‌; دقیقاً. من‌ این‌ را وقتی‌ در هتل‌ لیشتر اسکوئر بودم‌فهمیدم‌. هتل‌ خوبی‌ بود, اما بلد نبودند چای‌ دم‌ کنند.من‌ خندیدم‌ و گفتم‌; این‌ کاری‌ هست‌ که‌ من‌ بلدم‌. می توانم‌ چای‌ خیلی‌خوبی‌ دم‌ کنم‌. راز بزرگ‌ آن‌ این‌ هست‌ که‌ باید قوری‌ را گرم‌ کرد.

 

آقای‌ رت‌ بشقاب‌ سوپش‌ را کنار زد و حرفم‌ را قطع‌ کرد; قوری‌ را باید گرم‌کرد؟ برای‌ چی‌ قوری‌ را گرم‌ می کنید؟ ها, ها, هاه‌! فکر نمیکنم‌ کسی‌ میلی‌ به‌خوردن‌ قوری‌ داشته‌ باشد!

 

چشم‌هاي‌ آبی‌ سردش‌ را با حالتی‌ که‌ همۀ‌جور پیش‌داوری‌ خصمانه‌ در آن‌بود به‌ من‌ دوخت‌.

 

* پس‌ راز بزرگ‌ چای‌ انگلیسی‌ همین‌ هست‌؟ تنها کاری‌ که‌ می کنید این‌هست‌ که‌ قوری‌ را گرم‌ می کنید؟

 

خواستم‌ بگویم‌ که‌ این‌ فقط‌ نوعی‌ مقدمه‌چینی‌ هست‌, اما نتوانستم‌ آن‌ راترجمه‌ کنم‌ و ساکت‌ ماندم‌. پیش‌خدمت‌ گوشت‌ گوساله‌ با ترشی‌ کلم‌ و سیب‌زمینی‌ آورد. یکی‌ از مسافرها که‌ اهل‌ شمال‌ کشور آلمان‌ بود گفت‌; از ترشی‌ کلم‌خیلی‌ خوشم‌ می آید. همین اکنون‌ آنقدر خورده‌ام‌ که‌ جا ندارم‌. مجبورم‌ که‌ فوراً…

 

به‌طرف‌ بانو‌ اشتیگلر برگشتم‌ و گفت‌; روز قشنگی‌ هست‌. شما زود بیدارشدید؟

 

* ساعت‌ پنج‌, ده‌دقیقه‌ روی‌ چمن‌هاي‌ خیس‌ قدم‌ زدم‌. مجدد‌ توی‌رخت‌خواب‌ رفتم‌. پنج‌ و نیم‌ خوابم‌ برد. هفت‌ بیدار شدم‌ و یک‌حمام‌ کامل‌کردم‌. مجدد‌ به‌ رخت‌خواب‌ رفتم‌. ساعت‌ هشت‌ پاشویه‌ کردم‌ و ساعت‌هشت‌ و نیم‌ یک‌ فنجان‌ چای‌ نعناع‌ خوردم‌, ساعت‌ نه‌ قهوة‌ مالت‌ و بعدمعالجه‌ام‌ را شروع‌ کردم‌. لطفاً ترشی‌ کلم‌ را بده‌. خودت‌ از آن‌ نمیخوری‌؟

 

* نه‌ سپاسگزارم‌. هنوز احساس‌ میکنم‌ برایم‌ کمی‌ سنگین‌ هست‌.زن‌ بیوه‌اي‌ که‌ سنجاق‌ سری‌ را لای‌ دندان‌هایش‌ نگه‌ داشته‌ بود پرسید;راست‌ هست‌ که‌ تو گیاه‌حقارت‌؟

 

* بله‌, هم اکنون‌ سه‌سال‌ هست‌ که‌ گوشت‌ نخورده‌ام‌.

 

* عجیب‌ هست‌! تو بچه‌ نداری‌؟

 

* نه‌.

 

* ببین‌, نتیجه‌اي‌ که‌ از این‌کار میگیری‌ همین‌ هست‌ دیگر. کی‌ تاکنون شنیده‌که‌ با سبزی ها‌ بشه‌ بچه‌دار شد؟ شما در انگلستان‌ هیچ‌وقت‌ خانواده‌اي‌ پرزاد و ولد نداشته‌اید. فکر می کنم‌ همة‌ وقت‌تان‌ را صرف‌ تحرک‌ حق‌ رأی‌ برای‌زنان‌ میکنید. من‌ هم اکنون‌ نُه‌ تا بچه‌ دارم‌ و همۀ‌, خدا را شکر زنده‌ میباشند.بچه‌هایي‌ تندرست‌ و مفید‌. فکر کنم‌ بعد از این‌که‌ اولی‌ به‌ جهان آمد من‌…

 

حرفش‌ را قطع‌ کردم‌; چه‌ دیدنی‌!

 

سنجاق‌ سر را در موهایش‌ که‌ بالای‌ سرش‌ جمع‌ کرده‌ بود فرو کرد و بابی‌اعتنایی‌ گفت‌; دیدنی‌ هست‌؟ نه‌ عمده‌. یکی‌ از دوستانم‌ چهارقلو زایید.شوهرش‌ آن قدر خوش‌حال‌ بود که‌ یک‌ مهمانی‌ مفصل‌ گرفت‌. بچه‌ها راگذاشته‌ بودند روی‌ میز! دوستم‌ حسابی‌ به‌ خودش‌ سربلندی می کرد.

 

مرد مسافر که‌ داشت‌ سر چاقو به‌ برشی‌ از سیب‌ زمینی‌ گاز می‌زد گفت‌;کشور آلمان‌ کشور خانواده‌هاست‌.

داستان زیبا و خواندنی غذا خوردن آلمانی

همه ي‌ با سکوت‌ تحسین‌آمیزی‌ حرفش‌ را تأیید کردند.

 

بشقاب‌ها را برای‌ آوردن‌ گوشت‌ گوساله‌, کشمش‌ قرمز و اسفناج‌ عوض‌کردند. چنگال‌هاشان‌ را با نان‌ سیاه‌ تمیز کردند و مجدد‌ شروع‌ به‌ خوردن‌کردند.

 

آقای‌ رَت‌ پرسید; چه‌قدر این‌جا میمانید؟

* دقیقاً نمی دانم‌. سپتامبر باید لندن‌ باشم‌.

* حتما سری‌ به‌ مونیخ‌ هم‌ می زنید.

* نه‌, متأسفانه‌ وقت‌ ندارم‌. میدانید, نباید در معالجاتم‌ وقفه‌ بیفتد.

 

* ولی‌ شما باید مونیخ‌ را مشاهده نمایید. تا وقتی‌ به‌ مونیخ‌ نرفته‌اید یعنی‌ کشور آلمان‌ راندیده‌اید. تمام‌ نمایشگاه‌ها, همة‌ هنر و روح‌ زندگی‌کشور آلمان‌ در مونیخ‌ هست‌. درآگُست‌ جشن‌وارة‌ واگنر برگذار می شود, همین‌طور موتزارت‌ و آلبوم‌اي‌از نقاشی‌هاي‌ ژاپنی‌. و آب‌جو! اگر به‌ مونیخ‌ نرفته‌ باشید نمی توانید بفهمیدآب‌جو مفید‌ یعنی‌ چه‌. این‌جا من‌ هر روز بعد از ظهر بانو‌هاي‌ متشخصی‌ رامی‌بینم‌ که‌ لبی‌ تر میکنند اما در مونیخ‌ بانو‌هاي‌ متشخص‌ لیوان‌هاي‌ آب‌جوبه‌ این‌ بزرگی‌ می خورند.

 

و با دست‌ اندازة‌ یک‌ پارچ‌ را نشان‌ داد.

 

آقای‌ هافمن‌ گفت‌; من‌ وقتی‌ عمده آب‌جو مونیخی‌ میخورم‌ حسابی‌ عرق‌می کنم‌. این‌جا که‌ هستم‌, وقتی‌ راه‌ می روم‌, دایم‌ عرق‌ می‌ریزم‌, هر چند لذت‌میبرم‌, ولی‌ توی‌ شهر این‌طور نیست‌. انگار عرق‌ کرده‌ باشد, چون‌ حرفش‌ رازده‌ بود, گَل‌ و گردنش‌ را دستمال‌ کشید و گوش‌هایش‌ را هم‌ به‌ توجه‌ تمیز کرد.

 

یک‌ ظرف‌ شیشه‌اي‌ مربای‌ زردآلو روی‌ میز گذاشتند.

 

بانو‌ اشتیگلر گفت‌; میوه‌ برای‌ سلامتی‌ آدم‌ لازم‌ هست‌. امروز صبح‌ دکتربهم‌ گفت‌ تا می توانم‌ میوه‌ بخورم‌.

 

پیدا بود که‌ او این‌ حکم را دقیقاً اجرا می کرد.

 

مرد مسافر گفت‌; انگار شما هم‌ نگران‌ هستید که‌ جنگ‌ در بگیرد. قابل‌درک‌ هست‌. من‌ توی‌ روزنامه‌ مطلب‌اي‌ راجع‌ به‌ بازی‌اي‌ که‌ شما انگلیسی‌هادرآورده‌اید خوانده‌ام‌. آن‌ را دیده‌اید؟

 

من‌ صاف‌ نشستم‌ و گفت‌; بله‌, اما مطمئن‌ باشید که‌ جا نزده‌ایم‌.

 

آقای‌ رَت‌ گفت‌; مفید‌, پس‌ اکنون حساب‌ کار خودتان‌ را بکنید. شما ارتش‌ندارید, مگر یک‌ مشت‌ پسربچه‌ که‌ کله‌شان‌ از زهر‌ نیکوتین‌ پر شده‌ هست‌.

 

آقای‌ هافمن‌ گفت‌; نگران‌ نباشید. ما نیازی‌ به‌ انگلستان‌ نداریم‌. اگر لازمش‌داشتیم‌ سال‌ها پیش‌ گرفته‌ بودیمش‌. ما واقعاً چشم‌داشتی‌ به‌ شما نداریم‌.

 

قاشقش‌ را با سر و صدا به‌طرفم‌ لزرش‌ داد. طوری‌ به‌ من‌ نگاه‌ میکرد که‌انگار بچة‌ کوچکی‌ هستم‌ که‌ میتواند هرطور که‌ خودش‌ دلش‌ خواست‌ با من‌رفتار کند.

 

گفتم‌; مطمئناً. ما هم‌ کشور آلمان‌ را لازم‌ نداریم‌.

 

آقای‌ رَت‌ برای‌ این‌که‌ موضوع‌ گفت‌ و گو را عوض‌ کند گفت‌; امروز صبح‌یک‌ حمام‌ نصفه‌نیمه‌ کردم‌. بعد از ظهر باید زانوها و بازوهایم‌ را بشویم‌. بعدباید یک‌ساعت‌ ورزش‌ کنم‌. یک‌ گیلاس‌ شراب‌ بزنم‌ با کمی‌ نان‌ و ساردین‌…

 

کیکی‌ خامه‌اي‌ که‌ رویش‌ گیلاس‌ بود آوردند.

زن‌ بیوه‌ از من‌ پرسید; شوهرت‌ چه‌ نوع‌ گوشتی‌ دوست‌ دارد؟

 

* راستش‌ درست‌ نمیدانم‌.

* نمی دانی‌؟ چند سال‌ هست‌ که‌ ازدواج‌ کرده‌اي‌؟

* سه‌ سال‌.

* باورم‌ نمی شود. یک‌ هفته‌ هم‌ نمی شود بدون‌ دانستن‌ این‌ موضوع‌منزل‌داری‌ کرد.

* هیچ‌وقت‌ ازش‌ نپرسیده‌ام‌. راستش‌ خیلی‌ به‌ غذا اهمیت‌ نمیدهد.

 

همۀ‌ در سکوت‌ نگاهم‌ می کردند و با دهانهای‌ پر از هسته گیلاس‌ سرتکان‌ می‌دادند. زن‌ بیوه‌ دستمالش‌ را تا کرد و گفت‌; انگار در انگلستان‌ چیزهای‌ خیلی‌ بدی‌ را از پاریس‌ ها تقلید می کنید. چه‌طور یک‌ زن‌ میتواند شوهرداری‌ کند, آنگاه‌ بعد از سه‌ سال‌ زندگی‌ مشترک‌ هنوز نداند غذای‌ مورد علاقة‌ شوهرش‌ چیست‌!!؟