داستان های زیبا و خاطره انگیز که می توانند درس هاي زندگی برای ما باشند مخصوصا داستان اول که درمورد خاطرات جبهه هست.
خاطرات جبهه
ته صف بودم، به من آب نرسید.
بغل دستیم لیوان آبش را داد دستم.
گفت من چندان تشنهام نیست.
نصفش را تو بخور.
فرداش شوخی شوخی به بچهها گفتم از فلانی یاد بگیرید، دیروز نصف آب لیوانش را به من داد.
یکی گفت:
لیوانها همه ياش نصفه بود…
. . . . . . . . . . . .
یک زمانی دوست داشتم خیلی بزرگ شوم.
چندسال بعد یکی از دوستانم از من پولی قرض خواست با مبلغ و مدت مشخص. گفتم: “ندارم” با این که داشتم.
درست همان شب بود که فهمیدم؛ هر چیز لیاقتی می خواهد به قدر ظرفیتی که داری!
چندان دوستت دارم. گاهی از خدا میخواهم که قسمتم باشی. بعد یاد ظرفیتم می افتم. که مال من باشی؛ خودم را گم کنم؛ تو را گم کنم؛ دوست داشتن را حیف و میل کنم.
باید قبول کرد
گاهی اگر نرسیم یا نداشته باشیم…
قشنگتریم.
. . . . . . . . . . . .
الکی میگفت نمیدونم عشق چیه. فکر می کرد من ندیدم صبح یواشکی دو قاشق عشق ریخت تو لیوان چای هم زد، بعد لبخندشو جمع و جور کرد آورد داد دستم گفت واسه خودم ریختم واسه توام ریختم. ولی هرکسی نمیدونست من چای رو فقط با شکر میخورم.میدونست؟ همین دم ظهری، پاشد پنجره رو باز کرد
دستاش بو عشق گرفته بود. بهش گفتم یه بویی میاد گفت بوی اقاقیای پشت پنجرهس. دم پنجره وایسادم اون که دور شد دیگه هیچ بویی نمیومد!…سرشب حتی دونههاي عشق وسط بادمجونایی که سرخ کرده بود رو انکار میکرد. میگفت خُل شدي.دلم میخواست محکم بغلش کنم بگم خُل تویی که با اون چشات این همه ي عشقو تو سر و صورتت نمیبینی لعنتی!!!