پارس ناز پورتال

داستان کوتاه و جالب پدر اثر بیورنسون

داستان کوتاه و جالب پدر اثر بیورنسون

داستان کوتاه و جالب پدر اثر بیورنسون 

امروز از نویسنده مشهور و خوش قلم نروژی بیورنستیرن بیورنسون برای شما یک داستان عالی و جالب داریم که می توانید در زیر بخوانید. بیورنسون نویسنده نروژی که بیشتر به دلیل سرود ملی نروژ شهرت پیدا کرده است به عنوان حلقه ای از چهار ادیب بزرگ نروژ یاد می شود. او در سال ۱۹۰۳ توانسته است جایزه نوبل ادبیات را کسب کند. اکنون یکی از داستان های کوتاه این نویسنده را با هم بخوانیم.

 

این داستان داستان ثروتمندترین و با نفوذترین مرد شهر به نام تورد اووراس است. او یک روز وارد اتاق مطالعه کشیش شد و گفت: من یک پسر دارم و می خواهم برای او غسل تعمید انجام دهم.

 

نامش چیست؟

 

فین، بعد از پدرم.

 

و حامیانش؟

 

آن ها نام برده شده اند و ثابت کرده اند که بهترین اقوام تورد در شهر هستند.

 

کشیش نگاهی به او انداخت و گفت: آیا چیز دیگری هم هست؟

 

تورد کمی درنگ کرد.

 

دوست دارم خودش خودش را غسل تعمید بدهد.

 

این موضوع را باید همان روز بگویید. شنبه هفته آینده ساعت ۱۲ ظهر.

 

کشیش باز هم پرسید: آیا چیز دیگری هم هست که بخواهید بگویید؟

 

تورد در حالی که کلاهش را روی سرش می گذاشت گفت: چیز دیگری برای گفتن نیست و آماده رفتن شد.

 

سپس کشیش بلند شد و در حالی که به سمت تورد می رفت گفت: موضوع دیگری هست. دستانش را گرفت و به چشم هایش خیره شد. خداوند فرزندی به شما داده که خیر و برکت را به زندگی شما می آورد.

 

۱۶ سال بعد بار دیگر تورد در اتاق مطالعه کشیش ایستاده بود.

 

کشیش گفت: هیچ تغییری نکرده اید آقای تورد هنوز مثل همان روزها مانده اید.

 

تورد گفت: شاید به این دلیل است که هیچ مشکلی نداشته ام.

 

کشیش چیزی نگفت و بعد از چند لحظه پرسید: دلیل حضورتان برای امروز چیست؟

 

امروز به خاطر پسرم آمده ام که قرار است در مراسم مذهبی فردا تایید شود.

 

او پسر باهوشی است.

 

من تا زمانی که ندانم پسرم قرار است برای فردا چه رتبه ای داشته باشد هیچ مبلغی به کشیش پرداخت نمی کنم.

 

او رتبه اول را خواهد گرفت.

 

بسیار خب اکنون که این را شنیدم این ۱۰ دلار برای کشیش.

 

کشیش در حالی که چشم هایش را به تورد دوخته بود پرسید: چیز دیگری هم هست؟

 

تورد پاسخ داد هیچ چیز و بیرون رفت.

 

۸ سال گذشت و یک روز سر و صدایی از بیرون اتاق مطالعه کشیش شنیده می شد. مردان زیادی تجمع کرده بودند و در راس آن ها تورد وارد شد.

 

کشیش او را شناخت و گفت: امروز گروهی به اینجا آمده اید آقای تورد.

 

آمده ام تا از شما بخواهم پیمان عقد را برای پسرم که قرار است با کارن استورلیدن دختر گودموند که این جا کنار من ایستاده جاری کنید.

 

او ثروتمندترین دختر این منطقه است.

 

تورد در حالی که موهایش را با یک دست عقب می داد گفت: بله همینطور است.

 

کشیش در حالی که به فکر فرو رفته بود نشست و بدون این که چیزی بگوید نام آن ها را در دفتر یادداشت کرد. آن ها روی برگه را امضا کردند و آقای تورد ۳ دلار روی میز گذاشت.

 

کشیش گفت: برای من ۱ دلار کافی است.

 

آقای تورد گفت: می دانم اما این تنها پسر من است و من دوست دارم این کار را سخاوتمندانه انجام دهم.

 

کشیش پول را گرفت.

 

آقای تورد این سومین بار است که تنها به خاطر پسرتان اینجا می آیید.

 

تورد در حالی که کیف پولش را در جیب می گذاشت گفت: شاید این آخرین بار باشد چون دیگر کارم با او تمام شده است.

 

گروه نیز به دنبال او بیرون رفتند.

 

دو هفته بعد پدر و پسر در رودخانه در حال قایقرانی بودند و درباره روز عروسی برنامه ریزی می کردند.

 

پسر گفت: پدر این تخته محکم نیست و ایستاد تا بتواند جای آن را محکم کند تا راحت تر بنشیند.

 

ناگهان تخته از زیر پایش سر خورد و در حالی که فریاد می کشید به داخل دریا پرتاب شد.

 

پدر پارو را به سمت پسر گرفت و پارو به دست ایستاده بود و فریاد می زد.

 

اما پسر بعد از چند تلاش بی ثمر دیگر بی حرکت ماند.

 

پدر اشک می ریخت و گفت فقط چند لحظه صبر کن و قایق را به سمت او پارو می زد.

 

ناگهان پسر به پشت برگشت، نگاهی به پدرش انداخت و غرق شد.

 

باورش برای تورد غیر ممکن بود. درست همانجا ایستاد و همچنان نگاه می کرد و مطمئن بود که دوباره پسرش روی آب باز می گردد. چند حباب روی سطح آب درست شد، و باز هم حباب، و آخرین حباب و سطح رودخانه دوباره به آرامی و صافی آیینه شد.

 

سه شبانه روز بعد از آن اتفاق مردم پدر را می دیدند که در همان منطقه پارو می زند. نه خواب داشت و نه استراحت. او در رودخانه به دنبال پسرش میگشت. در آخر، صبح سومین روز پیکر فرزندش را پیدا کرد و او را از رودخانه بیرون کشید.

 

یک سال از آخرین باری که تورد نزد کشیش آمده بود می گذشت. در یک غروب پاییزی کشیش متوجه شد که کسی پشت در منتظر است و کلون در را می کوبد.

 

کشیش در را باز کرد و مردی بلند و لاغر و خمیده با موهای سفید وارد شد. کشیش مدتی به او نگاه کرد تا توانست تورد را بشناسد.

 

خیلی وقت است که آن بیرون منتظر هستید؟

 

تورد گفت: درست است و نشست.

 

کشیش نشست و منتظر ماند. سکوت همه جا را فرا گرفت. در آخر تورد گفت: می خواهم بخشی از دارایی ام را به فقرا هدیه کنم. و می خواهم به نام پسرم باشد.

 

و بلند شد و مقداری پول روی میز گذاشت و دوباره نشست.

 

کشیش پول را شمرد و گفت: این مقدار بسیار زیادی است.

 

بله این مبلغ نیمی از باغم است که امروز فروختم.

 

کشیش بعد از مدتی سکوت پرسید: اما حالا می خواهی چکار کنی تورد؟

 

چیزی بهتر.

 

دوباره سکوت برقرار شد. تورد چشم هایش به زمین بود و کشیش به او چشم دوخته بود. کشیش با ملایمت گفت: فکر می کنم پسرت بالاخره برکت واقعی را به زندگی ات آورده است.

 

تورد سرش را بالا آورد و در حالی که اشک از چشمانش روی گونه ها سرازیر شده بود گفت: بله خودم هم همین فکر را می کنم.