پارس ناز پورتال

داستان کوتاه و خواندنی همراز

داستان کوتاه و خواندنی همراز

داستان کوتاه و خواندنی همراز 

بهترین و خواندنی ترین داستان آموزنده با نام همراز را می‌توانید دراین پست از سایت پارس ناز بخوانید و ازآن بهرمند شوید.دریک دهکده اي دور افتاده دو تا دوست زندگی میکردند. یکی از اونها جانسون و دیگری پیتر بود. این دو تا از کودکی باهم بزرگ شده بودند. آن قدر این دو دوست رابطه خوبی باهم داشتند

 

که نصف اهالی دهکده فکر میکردند که ِاین دو نفر باهم برادرند. با این حال که هیچ شباهتی به هم نداشتند. اما این حرف اهالی نشان از اوج محبتی بود که بین این دو نفر وجود داشت. همیشه پیتر و جانسون راز دلشون رو به همدیگه می‌گفتند و برای مشکلاتشون با همدیگه همفکری میکردند و بالاخره یه راه چاره براش پیدا می‌کردند. اما اکثر اوقات جانسون این مسائل رو بدون این که پیتر بدونه با دوستای دیگه اش در بین میگذاشت.

 

وقتی پیتر متوجه اینکار جانسون می شد ناراحت می شد اما به روش هم نمی آورد. چون آن قدر جانسون رو دوست داشت که حاضر نبود حتی برای یک دقیقه تلخی این رابطه رو شاهد باشه. به خاطر همین احترام جانسون رو نگه می داشت و بازهم مثل همیشه با اون درد دل می‌کرد.

 

سال ها گذشت و پیتر ازدواج کرد و رفت سر خونه زندگیش، اما این رابطه همان‌ گونه ادامه داشت و روز به روز عمیق تر می شد. یه روز پیتر می‌خواست برای یه کار خیلی مهم با خانواده اش بره به شهر. به خاطر همین اومد و به جانسون گفت من دارم می رم بطرف شهر، اما اگه امکان داره این کیسه پول رو توی خونت نگهدار تا من از شهر برگردم.

 

جانسون هم پول رو گرفت و رفیقش رو تا دروازه خروجی بدرقه کرد. وقتی داشت به خونه برمی گشت، سر راه رفت پاتوق خودش و شروع کرد با دوستاش تفریح کردن. هوا دیگه داشت کم کم تاریک می شد و جانسون با دوستاش میخواست خداحافظی کنه. اما دوستاش گفتن هنوز که زوده چرا مثل هر شب نمی ری؟

 

اونم گفت که پولهای پیتر توی خونست و باید زودتر بره خونه و از پولها مراقبت کنه. خلاصه خداحافظی کرد و رفت. وقتی رسید خونه سریع غذاشو خورد و رفت توی اتاقش. پولها رو هم گذاشت توی صندوقش و گرفت تخت تخت خوابید. بی خبر از اتفاقی که در انتظارش بود …

 

بله درست حدس زدید. چند نفر شبونه ریختن توی خونه و پولها رو با خودشون بردند! جانسون صبح که از خواب بیدار شد متوجه این موضوع شد و از ناراحتی داشت سكته می كرد ! تمام زندگیش رو هم اگه می فروخت نمی تونست جبران پولهای دزدیده شده رو بكنه. از ناراحتی لب به غذا هم نزد. دم دمای غروب بود که دید صدای در میاد. در رو که باز کرد دید پیتر اومده تا پولها رو با خودش ببره. وقتی جانسون ماجرا رو براش تعریف کرد،

 

پیتر بجای این که ناراحت بشه و از دست جانسون خشمگین باشه، شروع کرد به خندیدن و گفت می دونستم، می دونستم که بازم مثل همیشه نمی تونی جلوی زبونت رو بگیری. اما اصلاً نترس. چون من فکرشو میکردم که این اتفاق بیافته. به خاطر همین چند تا سکه از آهن درست کردم و توی اون کیسه ریختم

 

و اصل سکه ها رو توی خونه خودم نگه داشتم و چون می دونستم که کسی از این موضوع با خبر می شه و تو به همه ی می گی که سکه ها پیش تو بوده، خونه من امن تر از تو بود. الآن هم اصلاً نگران و ناراحت نباش شاید از دست من و این رفتارم ناراحت بشی، اما این درسی برات می شه که همیشه مسائلی رو که دیگران با تو در میون می‌گذارند توی قلبت محفوظ نگه‌داری و به شخص ناشناسی راز دلت رو بازگو نكنی 

 

سال ها گذشت و جانسون از اون اتفاق درس بسیار بزرگی گرفت. این که راز دیگران مثل راز دل خودش می مونه و باید برای حفظ اون راز تلاش کنه. همونطور که خودش از فاش شدن راز دلش ناراحت می شه دیگران هم از این موضوع امكان داره تحت تاثیر قرار بگیرند و چه بسا موجب سلب خاطرجمعی و تیرگی رابطه دوستی هم بشود. بطوریكه صداقت و صفای دل شما نباید تحت هیچ شرایطی موجبات آسیب و نگرانی شما را فراهم نماید.