پارس ناز پورتال

داستان کودکانه و زیبای صحبت کردن با خدا

داستان کودکانه و زیبای صحبت کردن با خدا

داستان کودکانه و زیبای صحبت کردن با خدا 

داستان کودکانه الهام بخش و خوشگل را می‌توانید برای کودکان خود گذشته از خوابیدن آنان تعریف کنید تا با آرامش و درس بزرگ از زندگی به خواب روند.

 

چند روزی می شد که حال مامان مفید نبود استفراغ میکرد و بی حوصله بود. دست و پایش هم درد میکرد.بد اخلاق بود. چند بار با بابا رفتند پزشک. یک شب که میخواستی بخوابیم حال مامان بد شد. بابا بردش بیمارستان. در منزل را بستند نشستم رو به روی در توی هال. منتظر ماندم تا بیایند.

 

از فکر اینکه حال مامان مفید نشود گریه ام گرفت. یواش یواش هول برم داشت و تسیدم.یک هو صدای مامان توی گوشم پیجید که می‌گفت: هر وقت ترسیدی با خدا حرف بزن.این شد که به خدا درود کردم و گفتم: خدا جونم! تو ازهمه تواناتری، لطفا حال مامانم را مفید کن.کاری کن که دیگه مریض نباشه منم قول می دم هر روز به گل هاي باغچه آب بدهم. آنقدر با خدا حرف زدم که خوابم برد.

 

صبح توی رخت خواب خودم بیدار شدم دویدم توی هال. بابا توی آشپزخانه بود. جا خوردم . با باباگفتمک پس مامان کو؟بابا توی فنجان چای ریخت و گفت: هیسسس، مامان خوابیده.سرو صدا نکن زود آماده شو ببرمت مدرسه.

 

دویدم طرف اتاق مامان. مامان خواب بود. توی دلم گفتم: خدا جونم از ته دل ازت ممنونم.

 

خواستم بروم بیرون که یه هو مامان چشم هایش را باز کرد لبخندی زد و گفت: عزیز دلم بیا پیشم. دیشب که نترسیدی؟

 

خودم و چسباندم به مامانم و گفتم: هم ترسیدم. هم نترسیدم. آخه تنها نبودم.

 

مامان متعجب نگاهم کرد و پرسید: چی؟ تنها نبودی؟

 

تا آمدم توضیح بدهم بابا با سینی آمد تو و گفت: مگه نگفتم بیدارش نکن. شیطونک؟

 

مامان زودی گفت: خودم بیدار شدم. می‌خواستم گذشته اینکه بره مدرسه ببینمش.

 

بابا نشست. سینی صبحانه را گذاشت کنار مامان و گفت: مامانت یه مدت نباید از جاش تکون بخوره. تعجب کردم. مامان دستش را کشید روی موهام و گفت: نترس عزیزم. چیز مهمی نیست. یه اتفاق خوبه.

 

بابا خندید و گفت: می خوایم غافلگیرت کنیم. یادته دلت چی از همه ي بیش تر میخواست؟

 

به مامان نگاه کردم و من من پرسیدم: غافل گیر!

 

بابا صورتم رو بوسید و گفت: داری یه خواهر پیدا میکنی. باورم نمی شد.

 

او هم گفت: راست می گه بابا. خواهر کوچولوت این جاست و شکمش رو نشون داد.

 

دستم را گذاشتم روی دهانم که جیغ نزنم. پریدم بالا. دست زدم و دور خودم چرخیدم. مامان که بلند میخندید گفت: یواش! همسایه ي زیری بیدار می شه.

 

نشستم و پرسیدم: شوخی که نمی کنین؟

 

مامان دوباره شکمش را نشان داد و گفت: بهت که گفتم این جاست. باور کن.

 

گوشم را گذاشتم رو شکم مامان. صدای گرومب گرومب قلبی از دور آمد.

 

بابا گفت: وای دیرم شد. بجنب بابا. بجنب بابا. بجنب

 

چشم هایم را بستم و توی دلم به خدا گفتم: خدایا تو بزرگی و توانا. ممنون که حال مامانم را مفید کردی ممنونم.

 

بعد دویدم توی آشپزخانه پارچ آب را برداشتم تا به گل ها آب بدهم.