زن آبستن کرمانشاهی که 16 ساعت تمام در زیر آوار زلزله بود پس از این مدت تندرست از زیر آوار خارج شد تا یک معجزه رقم بخورد. زن بارداری که بهطرز معجزه آسایی بدون هیچ خراش و دد و مجروح , به طور تندرست از زیر خروارها خاک و اوار خارج شده بود به تشریح ماجرای زنده ماندنش در زیر آوار و نجاتش بعد از 16 ساعت پرداخت.
وی گفت نه بیهوش شدم و نه خوابم برد. تمام مدت 16 ساعت بیدار و هوشیار بودم. صداها را هم میشنیدم. نیروهای ارتش و هلالاحمر آمده بودند. به همراه شوهرم به دنبال من میگشتند, اما صدایم به گوش آن ها نمیرسید تا اینکه شنیدم می خواهند بولدوزر را روشن کنند.تمام مدت ترسم از همان بولدوزر بود. با خودم میگفتم من زندهام و به هوشم. اگر بولدوزر بندازند و من تکهتکه شوم, چه*
به گزارش پارس ناز 16 ساعت قبل بود. هنوز نتوانسته بود همسرش را پیدا کند. فریادزنان, نام همسرش را صدا میزد. اجازه نمیداد کسی بولدوزر را روشن کند. امید داشت به زندهبودن همسرش; با صدای بلند میگفت فرانک حامله هست, باید نجاتش بدهیم.
نیروهای هلالاحمر و ارتش همگی با هم بسیج شده بودند تا احتمالا بتوانند این زن حامله را در بین آوار پیدا کنند. کمکم امیدها ناامید شد. هیچکس هیچ صدایی از میان آوار نمیشنید. نیروهای امدادی و مردم تقریباً مطمئن شده بودند که زن جوان در بین این همه ي خاک جان باخته هست.
مگر می شود کسی در این ویرانه جا باقیمانده باشد و نفس بکشد. آن هم بعد از این همه ي ساعت; بنابراین عملیات آواربرداری با روشنشدن بولدوزر نخست شد. مرد جوان اما دستبردار نبود. باز هم در بین خاکها به دنبال همسرش میگشت. چند ثانیه باقیمانده بود تا شروع عملیات که ناگهان صدایی از میان خاک ها شنیده شد.
مرد جوان فریاد زد “زنده هست.” نیروهای امدادی به سمت صدا رفتند. مرد جوان با اشک نام همسرش را صدا میزد و اکنون دیگر فریادهایش جواب داشت. همسرش هم وی را صدا میزد. درنهایت فرانک 24 ساله زیر خروارها خاک پیدا شد. وی را بیرون آوردند و به بیمارستان منتقل کردند.
معجزه اصلی اینجا بود که این زن بعد از 16 ساعت هم خودش و هم فرزندش تندرست بودند.
١٦ ساعت خوفناک
فرانک صحیح و تندرست در کنار شوهرش نشسته هست. او هم مرتب خداراشکر می کند. باورش نمیشود که زنده باقیمانده هست. هرکس وی را ببیند, یقین نمی کند که چندین ساعت زیر آوار بوده و خروار خاک رویش ریخته هست. فرانک هم از 16 ساعت ترس و دلهرهاش در زیر خاک می گوید;
چی شد که زیر آوار جا ماندی؟
وقتی زمین لرزه آمد, من داخل منزل نشسته بودم و تلویزیون نگاه میکردم. مادرشوهر و خواهرشوهرم به میهمانی رفته بودند. منزل عمویم بودند. شوهرم هم پیش یکی از دوستانش در پارک رفته بود تا کاری انجام دهد.
پدرشوهرم هم داخل حیاط بود. ناگهان منزل لرزید. پدرشوهرم توانست فرار کند, ولی من تا آمدم فرار کنم, ناگهان منزل ترک برداشت. کنار چارچوب در رفتم. می خواستم بروم بیرون که ناگهان پاره آجری به سرم خورد و روی زمین افتادم. دیگر منزل خراب شده بود و راه فراری نبود. گیر افتادم در بین خاکها و سنگها.
به هوش بودی؟
تمام مدتی که آن زیر بودم, به هوش بودم. همه ي صداها را میشنیدم, حتی صدای شوهرم را هم میشنیدم که مرتب فریاد میزد و اسمم را صدا میکرد.
تو چکار می کردي؟
من هم فریاد میزدم. کمک می خواستم. شوهرم را صدا میزدم. اما چون آوار چندان بود, کسی صدایم را نمیشنید. منزل ما یک منزل دو طبقه هست. تمام دو طبقه ویرانی شده و روی سرم ریخته بود. از طرفی منزل دو طبقه همسایه هم روی منزل ما افتاده بود. برای همین خاکها و سنگها چندان بودند و صدایم شنیده نمیشد.
میتوانستی نفس بکشی؟
معجزه اصلی همینجا بود. من نه درد داشتم و نه راه نفسم بسته شده بود. میتوانستم کاملا آسان نفس بکشم, حتی جاییم هم نشکسته بود که درد بکشم. فقط خیلی ترسیده بودم. از طرفی سرد بود و داشتم میلرزیدم. تمام بدنم از سرما و وحشت میلرزید. همۀ جا تاریک بود. نمی دانستم سرنوشتم چه میشود, حتی نمی توانم آن لحظات را توصیف کنم.
اصلا بیهوش نشدی؟
نه بیهوش شدم و نه خوابم برد. تمام مدت 16 ساعت بیدار و هوشیار بودم. صداها را هم میشنیدم. نیروهای ارتش و هلالاحمر آمده بودند. به همراه شوهرم به دنبال من میگشتند, اما صدایم به گوش آن ها نمیرسید تا اینکه شنیدم می خواهند بولدوزر را روشن کنند. تمام مدت ترسم از همان بولدوزر بود. با خودم می گفتم من زندهام و به هوشم. اگر بولدوزر بندازند و من تکهتکه شوم, چه*
از لحظه نجاتت بگو؟
سرانجام از آن چه میترسیدم, به سرم آمد. بولدوزر را روشن کردند. میشنیدم که میگفتند همسرت دیگر زنده نیست. کار آواربرداری را شروع کنید. فقط نام خدا را صدا میزدم. نیایش میکردم به دلیل بچهام که شده, نجاتم دهند. هنوز نمیدانستم بچهام تندرست هست یا نه; ولی امید داشتم. صدای روشنشدن بولدوزر آمد. هم زمان هم چنان صدای شوهرم را میشنیدم. تمام شب را دست برنداشت. آماده نمیشد تسلیم شود.
مرتب صدایم میزد. درست وقتی که مرگ را جلوی چشمانم می دیدم, در یک لحظه صدای شوهرم را از نزدیک شنیدم. انگار همانجایی ایستاده بود که من دفن شده بودم. بی درنگ هرچه توان داشتم, فریاد زدم. سرانجام پیام صدایم را شنیدم. فریاد زد همسرم زنده هست. نفس راحتی کشیدم. آمدند آوارها را کنار زدند و مرا بیرون آوردند.
فرزندت تندرست هست؟
به بیمارستان رفتیم. هم فرزندم تندرست هست هم خودم. باورم نمیشد که حتی فرزندم را هم از دست ندادهام. با خودم میگفتم حتماً او مرده هست, ولی ما همگی زندهایم و سالمیم. از اعضای خانوادهمان هم هیچکس فوت نکرده هست.
شما هم درس میخوانی؟
بله. من دانشجوی رشته روانشناسی هستم.
چند وقت بود در این منزل زندگی میکردید؟
من که سهسال هست. از وقتی که ازدواج کردم. ولی خانواده شوهرم چندینسال هست که در این منزل زندگی میکنند. ما هم رفتوآمد زیادی به اینجا داشتیم. من و شوهرم با هم پسرعمو و دخترعمو هستیم.
قصه یک معجزه
پیام اکنون خیلی شاد هست. با اینکه منزلاش خراب شده و دیگر هیچ زندگی ندارد, اما در بین جمعیت تقریباً تنها کسی هست که خوشحالی در چشمانش موج میزند. هر ازگاهی خدا را شکر میکند. به همسرش نگاه می کند و از خدا تشکر می کند. بعد از گذشت سهروز هم چنان یقین ندارد که همسرش تندرست در کنارش نشسته و هم چنان فرزند کوچکشان را با خودش حمل میکند. پیام برخلاف زمین لرزهزدگان دیگر نمی گرید, میخندد. او جزییات قصه این معجزه را توضیح میدهد;
شما هنگام وقوع زمین لرزه کجا بودید؟
من از منزل بیرون رفته بودم. در پارک پیش دوستانم بودم. فرانک در منزل با پدرم تنها بود. ناگهان زمین لرزید و چون من بیرون بودم, هیچ آسیبی ندیدم.
بعد از زمین لرزه چکار کردید؟
بی درنگ به منزل رفتم. پدرم و همسرم تنها بودند. وقتی رسیدم شوکه شدم. منزل تبدیل به ویرانه شده بود. خوفناک بود. جز خاک و سنگ و کلوخ چیز دیگری ندیدم. بی درنگ سراغ همسر و پدرم را گرفتم. پدرم همانجا روی زمین افتاده بود. کمی صدمه دیده بود ولی زنده بود. وقتی سراغ فرانک را گرفتم,
پدرم گفت که او در منزل بود. بی درنگ دوروبر منزلمان را گشتم ولی اثری از همسرم نبود. هیچکس وی را ندیده بود. تا نیروهای امدادی برسند خودم دست به کار شدم و به دنبال همسرم گشتم ولی نه صدایی شنیدم و نه اثری از همسرم بود.
چگونه وی را پیدا کردید؟
تمام شب را فریاد زدم. امیدم را از دست ندادم. انگار کسی درونم میگفت فرانک نمرده, زنده هست. دیگر تمام مردم و نیروهای هلالاحمر و ارتش هم پا به پای من به دنبال همسرم در بین آوار میگشتند, اما هیچ صدایی شنیده نمیشد. هیچ اثری هم از فرانک نبود. تقریباً همۀ ناامید شدند. بولدوزر را روشن کردند و می خواستند کار آواربرداری را نخست کنند. اگر بولدوزر را میزدند, دیگر باید با همسرم خداحافظی می کردم,
ولی نمی خواستم امیدم را از دست بدهم. از ته دل نیایش کردم. خدا را صدا زدم. به او گفتم معجزهاي نشانم بده. همان لحظه یعنی چند ثانیه تا شروع آواربرداری به سمت آوار رفتم. در بین خاکها بدون اینکه بدانم کجا میروم, جلو رفتم تا اینکه جایی ایستادم و باز هم همسرم را صدا زدم.
از خدا خواستم که در آخرین لحظات معجزهاش را نشانم دهد. ناگهان صدایی شنیدم. صدای فرانک بود. انگار از ته چاه بود, ولی مرا صدا میزد. با خوشحالی به نیروهای امدادی گفتم زنده هست. همگی به سمت صدا رفتیم. همسرم آن زیر بود. وی را پیدا کردیم و نجاتش دادیم.
تندرست بود؟
بله. معجزه شده بود. همسرم تندرستتندرست بود. حرف میزد و به راحتی میتوانست حرکت کند. باورم نمیشد.
همسرت چندماهه حامله هست؟
سهماهه. بعد از اینکه از آوار نجات پیدا کرد, وی را به بیمارستان بردیم, حتی فرزندم هم تندرست هست. خدا آن ها را به من برگرداند. من از ته دل نیایش کردم و خدا هم صدایم را شنید. یقین کنید این یک معجزه بود. کار انسان نبود. کار خدا بود. من که یک مرد هستم, نمیتوانم در بین آنهمه ي آوار تاب بیاورم, آنهم ١٦ساعت, ولی همسر باردارم بردباری کرد و اکنون در کنار من هست.
چند وقت بود که ازدواج کرده بودید؟
سهسال. من عاشق همسرم هستم و اکنون که او زنده هست, دیگر هیچ چیزی از خدا نمی خواهم. منزلام ویران شده. سهروز هست که روی یک زیرانداز در سرما میخوابیم. هیچی نداریم, ولی باز هم فقط خدا را شکر میکنم. خدا دنیای مرا به من بازگرداند.
شغلتان چه بود؟
من لیسانس دستمزد دارم, ولی بیکارم