پارس ناز پورتال

شعر زیبای لطف حق از پروین اعتصامی

شعر زیبای لطف حق از پروین اعتصامی

شعر زیبای لطف حق از پروین اعتصامی 

شعر خواندنی و زیبای لطف حق از بانوی شعر ایران پروین اعتصامی که یکی از ماندگارترین چهره هاي ادبی معاصر در ایران هست. رخشندهٔ اعتصامی مشهور به پروین اعتصامی در ۲۵ اسفند ۱۲۸۵ خورشیدی در شهر تبریز به جهان آمد. پدرش یوسف اعتصامی آشتیانی «اعتصام الملک» از رجال نامی و نویسندگان و مترجمان مشهور اواخر دورهٔ قاجار بود.

 

در کودکی با خانواده به شهر تهران آمد. دیوان اشعار وی بالغ بر ۲۵۰۰ بیت هست. وی در فروردین ۱۳۲۰ شمسی به خاطر ابتلا به حصبه درگذشت و در قم به خاک سپرده شد.

 

مادر موسی، چو موسی را به نیل

در فکند، از گفتهٔ رب جلیل
خود ز ساحل کرد با حسرت نگاه
گفت کای فرزند خرد بی‌گناه
گر فراموشت کند لطف خدای
چون رهی زین کشتی بی ناخدای
گر نیارد ایزد پاکت بیاد
آب خاکت را دهد ناگه بباد
وحی آمد کاین چه فکر باطل هست
رهرو ما اینک اندر خانه هست
پردهٔ شک را برانداز از میان
تا ببینی سود کردی یا زیان
ما گرفتیم آن چه را انداختی
دست حق را دیدی و نشناختی
در تو، تنها عشق و مهر مادری هست
شیوهٔ ما، عدل و بنده پروری هست
نیست بازی کار حق، خود را مباز
آن چه بردیم از تو، باز آریم باز
سطح آب از گاهوارش خوشتر هست
دایه‌اش سیلاب و موجش مادر هست
رودها از خود نه طغیان می‌کنند
آن چه میگوئیم ما، آن می‌کنند
ما، بدریا حکم طوفان میدهیم
ما، بسیل و موج دستور میدهیم
نسبت نسیان بذات حق مده
بار کفر هست این، بدوش خود منه
به که برگردی، بما بسپاریش
کی تو از ما دوست‌تر میداریش
نقش هستی، نقشی از بالکن ماست
خاک و باد و آب، سرگردان ماست
قطره‌اي کز جویباری می رود
از پی انجام کاری می رود
ما بسی گم گشته، باز آورده‌ایم
ما، بسی بی توشه را پرورده‌ایم
میهمان ماست، هر کس بینواست
آشنا با ماست، چون بی آشناست
ما بخوانیم، ار چه ما را رد کنند
عیب پوشیها کنیم، ار بد کنند
سوزن ما دوخت، هر جا هر چه دوخت
زاتش ما سوخت، هر شمعی که سوخت
کشتئی زاسیب موجی هولناک
رفت وقتی سوی غرقاب هلاک
تند بادی، کرد سیرش را تباه
روزگار اهل کشتی شد سیاه
طاقتی در لنگر و سکان نماند
قوتی در دست کشتیبان نماند
ناخدایان را کیاست مقداری هست
ناخدای کشتی امکان یکی هست
بندها را تار و پود، از هم گسیخت
موج، از هر جا که راهی یافت ریخت
هر چه بود از مال و مردم، آب برد
زان گروه رفته، طفلی ماند خرد
طفل مسکین، چون کبوتر پر گرفت
بحر را چون دامن مادر گرفت
موجش اول، وهله، چون طومار کرد
تند باد اندیشهٔ پیکار کرد
بحر را گفتم دگر طوفان مکن
این بنای شوق را، ویران مکن
در بین مستمندان، فرق نیست
این غریق خرد، بهر غرق نیست
صخره را گفتم، مکن با او ستیز
قطره را گفتم، بدان جانب مریز
فرمایش دادم باد را، کان شیرخوار
گیرد از دریا، گذارد در کنار
سنگ را گفتم بزیرش نرم شو
برف را گفتم، که آب گرم شو
صبح را گفتم، برویش خنده کن
نور را گفتم، دلش را زنده کن
لاله را گفتم، که نزدیکش بروی
ژاله را گفتم، که رخسارش بشوی
خار را گفتم، که خلخالش مکن
مار را گفتم، که طفلک را مزن
رنج را گفتم، که صبرش اندک هست
اشک را گفتم، مکاهش طفل هست
گرگ را گفتم، تن خردش مدر
سارق را گفتم، گلوبندش مبر
اقبال را گفتم، جهانداریش ده
هوش را گفتم، که هشیاریش ده
تیرگیها را نمودم روشنی
ترسها را جمله کردم ایمنی
ایمنی دیدند و ناایمن شدند
رفاقت کردم، مرا دشمن شدند
کارها کردند، اما پست و زشت
ساختند آئینه‌ها، اما ز خشت
تا که خود بشناختند از راه، چاه
چاهها کندند مردم را براه
روشنیها خواستند، اما ز دود
قصرها افراشتند، اما به رود
قصه‌ها گفتند بی‌اصل و زمینه
دزدها بگماشتند از بهر پاس
جامها لبریز کردند از فساد
رشته‌ها رشتند در دوک عناد
درسها خواندند، اما درس عار
اسبها راندند، اما بی‌فسار
دیوها کردند دربان و وکیل
در چه محضر، محضر حی جلیل
سجده‌ها کردند بر هر سنگ و خاک
در چه معبد، معبد یزدان پاک
رهنمون گشتند در تیه ضلال
توشه‌ها بردند از وزر و وبال
از تنور خودپسندی، شد بلند
شعلهٔ کردارهای ناپسند
وارهاندیم آن غریق بی‌نوا
تا رهید از مرگ، شد صید هوی
پایان، آن نور تجلی دود شد
آن یتیم بی‌گنه، نمرود شد
رزمجوئی کرد با چون من کسی
خواست یاری، از عقاب و کرکسی
کردمش با مهربانیها بزرگ
شد بزرگ و تیره دلتر شد ز گرگ
برق عجب، آتش بسی افروخته
وز شراری، خانمان‌ها سوخته
خواست تا لاف خداوندی زند
برج و باروی خدا را بشکند
رای بد زد، گشت پست و تیره رای
سرکشی کرد و فکندیمش ز پای
پشه‌اي را حکم فرمودم که خیز
خاکش اندر دیدهٔ خودبین بریز
تا نماند باد عجبش در دماغ
تیرگی را اسم نگذارد چراغ
ما که دشمن را چنین میپروریم
رفقا را از نظر، چون می‌بریم
آنکه با نمرود، این احسان کند
ستم، کی با موسی عمران کند
این سخن، پروین، نه از روی هوی ست
هر کجا نوری هست، ز انوار خداست