پارس ناز پورتال

ده شخصیت سینمایی كه با آنان زندگی کردیم!

مجموعه : اخبار سینما
ده شخصیت سینمایی كه با آنان زندگی کردیم!

ده شخصیت سینمایی كه با آنان زندگی کردیم!, تا به حال چند بار شده موقع تماشاي فيلمي، انقدر از ديدن يكي از شخصيت‌هايش كيف كنيد كه ناخودآگاه دل‌تان بخواهد مثل مرد رز ارغواني قاهره وودي آلن از تصوير بيايد بيرون و بشود يكي از حقيقي‌هاي زندگي شما و كسي كه دوست داريد با او معاشرت كنيد؟ اين ليست، شامل ده نفر از همان‌هايي است كه ديدن‌شان در سينماي ايران ما را حسرتي كرده و صداي آخ‌مان را در آورده است.

 

ابي – بهروز وثوقي/ كندو (فريدون گله)
پويان عسگري: نوكرتم ابي جون. از همون اول كه پيچيدي تو قاب و قامتت كنار آق حسيني قرار گرفت، خاطرخواهت شدم لوطي. تازه از زندان دراومده بودي و جايي براي موندن نداشتي. يه شماره دستت بود كه هر چي زنگ زدي، هيچ لاكرداري پيدا نشد از اون ور خط جوابت رو بده.

 

 

پس مثل هميشه‌ت چرخيدي و خيابان‌ها رو گز كردي تا بلكه بفهمي چه خبره تو اين شهر و كي به كيه؟ نفهميدي مشتي. مال اين شهر نبودي كه بخواي سر از قاذوراتش در بياري.

 

 

پس سر بساط ترنابازي و بعد از كلي بالا پايين كه با خودت داشتي تصميم گرفتي بشي مطيع اوامر آق حسيني. حكمش رو اجابت كردي و تو خيالت بود كه اين يه بار مي‌تونه تنت جون بگيره و از خجالت خودت دربياي. كلافه شده بودي بس كه تا دم خان هفتم رفتي و تو نرفته، برگشتي. مي‌خواستي كاري كني كه برسي به فينال ابي جون. جايي كه مست و پاتيل و صورت زخمي نشستي رو كاپوت تاكسي و تعريف كردي برامون:

 

 

اينجا آخريه. همه اينجان؛ بستني فروشه، بچه‌هاي كوچه سرخپوستا، شيش سر نون خور اين بي‌نون… اينجا فيناله. هميشه تا در خان هفتم رفتم ولي تو نرفتم.

 

 

بعد پا شدي از روي كاپوت و سوئيچ شوفر تاكسي رو ول دادي رو زمين و به ياروئه گفتي: برش دار نيگرش دار. و رفتي تو هتل كنتينانتال؛ خان هفتم. بي‌توجه به حرف مردك، يه نفس نجسي رو دادي پايين و ميخ شدي رو زن رقاص. و بعد تا جايي كه مي‌خوردي زدنت مشتي. خواننده‌ – كه آن سال‌ها بي‌ريش بود

 

 

– صداشو ول داد رو تصوير كتك خوردن تو: تنهاتر از انسان تو لحظه‌ي مرگ…

 

 

له و لورده شدي. اختيارت رو از دست داده بودي و اين شد كه شاشيدي تو خودت. اما بلند شدي و به خودت تو آينه نگاه كردي. به صورت تركيده‌ي غرق خونت. و بعد كار رو تموم كردي. زدي همه چيز رو خرد و خاكشير كردي. اينكه بعدش چي شد و چه اتفاقي افتاد خيلي مهم نيست.

 

 

آخر فيلم، عقب ماشين پليس، وقتي كه وارسته‌ي تصميم خودت بودي، سرت رو گذاشتي رو شونه آق حسيني و آروم گرفتي. اما لعنتي، ما رو هوايي كردي. آتيش زدي به دلمون لوطي. تو شدي باغ و ما شديم بلبل. يكي از همين شب‌ها، نصف شبي و دم صبحي، مي‌يام سروقت‌ات. تو بهتر از هر كسي مي‌دوني كه تشنه‌ي تشنه‌ي تشنه‌ام، خود كويرم يعني چي. با تو حرف بزنم بهتر از هر كس ديگه‌س ابي جون.

ده شخصیت سینمایی كه با آنان زندگی کردیم!

بي‌بي – پروين‌دخت يزدانيان/ قصه‌هاي مجيد (كيومرث پوراحمد)
احسان سالم: نزديك شدن به بي‌بي نبايد كار چندان سختي باشد، به خصوص براي مني كه اولين بار در سن و سالي كمابيش نزديك مجيدش به تماشاي او نشسته‌ام. نديده‌ام كسي دوستش نداشته باشد.

 

 

پيش خودم مي‌گويم يك مادر چطور مي‌تواند باشد؟ مادر مجيد، بعد مي‌گويم يك پدر چطور؟ يك برادر؟ خواهر؟ دوست؟

 

 

بي‌بي تمام اين‌ها بود، شايد اين انتخابش نبود ولي قبول كرده بود بي‌بيِ مجيدش باشد، كه براي اردويش لحاف و تشك ببرد، كه دست به ميل بافتني ببرد براي معلمش. بي‌بي كه به ظاهر گاهي غضبش بر رحمتش سبقت مي‌گرفت و دلش كه مي‌شكست دل ما هم مي‌گرفت،

 

 

اما كيست كه نداند رحمتِ بي‌بي همواره پيشاپيش غضبش پيش مي‌رفت؟ نوشته‌هاي هوشنگ مرادي كرماني را نخوانده‌ام اما دوست دارم ببينم آيا مجيد عاشقيت هم داشته؟ بعدش چه شده؟

 

 

حتمن كه بار اول شكست خورده؛ بعد بي‌بي چكار كرده؟ دوست داشتم در مقام مجيد عاشقيت كنم و بعد از زمين خوردن كه گوشه‌اي كز كردم، بي‌بي را ببينم كه نشسته لب حوض و با دستش آب حوض را با لطف و عتاب رويم مي‌پاشد كه: مجيد… بلند شو… بلند شو طفلِ ديوانه‌ي من.

ده شخصیت سینمایی كه با آنان زندگی کردیم!
پسرخاله – حميد جبلي/ كلاه قرمزي و پسرخاله (ايرج طهماسب، حميد جبلي)
احسان سالم: من خيلي به دوران قِديم تعلق ندارم و از وسط دهه‌ي شصت پيدايم شده، اما هنوز در خاطرم هست كه دبستان دكتر شريعتي سه شيفت داشت و علاوه بر دو شيفتِ دبستان، يك شيفتِ راهنمايي يا دبيرستاني هم آن جا را با ما شريك بودند.
 
 
 
يادم هست كه هر وقت موقع رسيدن به مدرسه، آن سال بالايي‌ها را در حالِ بيرون زدن مي‌ديدم شيفته‌ي تيپ و منش بزرگسالانه‌شان مي‌شدم.
 
 
 
حس مي‌كنم علاقه وافرم به پسرخاله ريشه در همان سال‌ها دارد، همان سال‌هايي كه او هم تازه وارد محافلِ ما شده بود،
 
 
 
پسرخاله‌اي كه از روي عروسكِ بلااستفاده‌ي يك لاك پشت ساخته شده بود. با آن كلاه و شال گردن و كت و شده بود پا جانِ كلاه قرمزي در مراسم خواستگاريِ آقاي مجري. نسلِ من نه لباس‌هاي رسمي، كدر و ساده‌ي قبلي‌هايمان را مي‌پوشيد و نه مثل بعدي‌ها شلوارك‌هاي رنگارنگ به پا مي‌كرد.
 
 
 
 
من اما هميشه دوست دارِ دهه پنجاهي‌ها، شيفته‌ي عرفان و مرامِ اولدفشنِ آن پسرهاي سال بالايي و نمونه‌ي تلويزيوني‌شان، پسرخاله بودم. پسرخاله برخلاف كلاه قرمزي انگار بچه‌ي دورانِ جنگ بود،
 
 
 
ياد گرفته بود همان قدر كه در مقابل حق خوري صدايش بلند است، برابر سختي‌هاي بي‌ارزش روزگار دم نزند. پسر نه، مردي كه در شيشه‌ي مربا چايي مي‌خورد و دغدغه‌اش تهيه‌ي نفت و نون بود (و البته هست!) پسرخاله تعلق به زماني دارد كه همين نان و نفت كار خيلي‌ها را پيش مي‌برد.
 
 
 
 
دوست ندارم بزنم به جاده‌ي مرام و معرفتش و از روزگارِ غدّار بنالم و ميتينگ بيايم، من اين مرد را مستقل از اين قصه‌ها دوست دارم و اصلن كيف مي‌كنم كه كنار دستش قدم بزنم.
ده شخصیت سینمایی كه با آنان زندگی کردیم!
حاج كاظم – پرويز پرستويي/ آژانس شيشه‌اي (ابراهيم حاتمي‌كيا)
ميرحسين جلالي: همه دنياي من
معاشرت كه نه، درستش اين است كه دلم مي‌خواست نوچه حاج كاظم باشم…
 
 
 
از همان ترافيك پشت چهارراه شروع مي‌كردم، وقتي كه رفت روي كاپوت يكي از ماشين‌ها تا عباس را بغل كند و آن راننده قزميت گفت:
 
 
 
 
هي مشتي مگه پشت بوم خونتونه؟ اينگونه جوابش را مي‌دادم: يه پسي، يه فت پا، يه عباسي. وقتي تصميم گرفت شب عيدي پيكان استيشنش را بفروشد مي‌گفتمش كه بي‌خيال بنگاه نعمتي، من بنگاهي آشنا دارم. زنگ مي‌زدم بنگاه حسين خيكي سر چهارراه عارف تا پول را سه سوته با پيك بفرستد.
 
 
 
 
وقتي وارد دفتر حسين جون شد و معلوم شد كه اوضاع رو به راه نيست اول به پايش مي‌افتادم و خواهش مي‌كردم قيد لندن را بزند و عباس را بسپارد به تيغ جراحان وطني و وقتي قبول نمي‌كرد زنگ مي‌زدم مصطفي سياه و بقيه بچه‌ها با موتور بيايند و بليط آن آقا و خانم خيلي محترم را دم در آژانس خيلي غيرمحترمانه كف بروند و بي‌آنكه احدي بو ببرد تقديم حاجي مي‌كردم.
 
 
 
 
وقتي اول عيش عباس هي بدقلقي مي‌كرد و به خصوص آنجايي كه گفت: حاجي مويم مثه بقيه نمي دونم چه خبره يك كشيده مي‌خواباندم زير گوشش تا بفهمد چه خبر است.

 

 

وقتي داشت قصه حمله غول به شهر را تعريف مي‌كرد چنان بلايي سر عزت الله مهرآوران مي‌آوردم كه ديگر هوس بامزه بازي به سرش نزند و هي التماس دعا التماس دعا نكند.

 

 

وقتي زن عباس آمد دم در و با آن لحن عوضي‌اش گفت: تو جنگم همين جوري نيروهاتونو نيگه مي‌داشتين؟ تف مي‌انداختم سمت صورت حق به جانبش و حاجي را روي شانه‌هايم مي‌بردم داخل.

 

 

وقتي سلحشور مشغول آن نطق احمقانه‌اش شد و راجع به دهه‌اش شروع به وز وز كرد چنان با قنداق ژ- سه به پوزه‌اش مي‌كوبيدم كه دهه و سده‌اش را باهم گم كند.

 

 

وقتي حاجي خشاب خالي را دست اصغر داد من پرش مي‌كردم تا همه آن نيروهاي ويژه را سوراخ سوراخ كند و واقعيت داخل آژانس را وسط آن خيابان الكي خالي جار بزند.

 

 

بله، حاج كاظم مسيح بود و اجازه داد تا مفت خورها ميراثش را بدزدند و تاريخ را به ميل خود وارونه نويسي كنند و او را ضد مردم جا بزنند. ولي من پانتوس پيلاتوس مي‌شدم و همه را – از سلمان و احمد كوهي و دكتر بهمن گرفته تا آن گله راحت طلب بي‌بخار گرفتار در آژانس – به صليب مي‌كشيدم.

 

نه عباس مهم بود و نه ميراثش و نه جنگ هشت ساله و نه هيچ كس و هيچ چيز ديگر، براي من همه دنيا حاج كاظم بود و هست و خواهد بود.

ده شخصیت سینمایی كه با آنان زندگی کردیم!

رضا – رضا داودنژاد/ مصائب شيرين (عليرضا داودنژاد)
مونا باغي: رضاي مصائب شيرين از آن شخصيت‌هايي‌ است كه خوب مي‌تواند مصائب را شيرين كند. شيريني ذاتي او، شوخي‌هاي به هنگام و صداقت و گاه صراحتش او را تبديل كرده به چيزي شبيه يك نقطه‌ي اتصال،

 

 

يك گره، كسي كه معناي دور شدن را مي‌فهمد و از آن وحشت دارد و درست به همين دليل سعي دارد طناب‌هايي كه يك سرِ هر كدامش دست يكي از عزيزانش افتاده را به هم گره بزند.

 

 

وجود رضا حياتي‌ است. حياتي براي روزهايي كه ورود به دوران سرد شدن روابط خانوادگي ناگزير مي‌شود،

 

 

همان روزهايي كه او نامش را گذاشته عصر يخبندان. با آغاز عصر يخبندان اعضاي خانواده و فاميل بدون آن‌كه متوجه باشند روز به روز از هم دور و دورتر مي‌شوند انگار هيچ موضوع مشتركي براي كنار هم بودن وجود ندارد اما حضور رضا و عاشق شدنش تلنگري‌ست به موقع بر بدنه روابطي كه مي‌رود به سردي بگرايد.

 

 

رضا مي‌شود همدم تنهايي دختر دايي‌اش مونا و به او شجاعتِ حرف دل زدن و نزديك شدن به مادر و جلب توجه پدر را مي‌دهد. مي‌شود كسي كه به گفته خودش اذيت‌هاي عاشقانه پدر و مادربزرگ را عاشقانه جواب مي‌دهد و با قهر و نازكردن، آنها را مجبور مي‌كند بيشتر به يكديگر نزديك شوند.

 

 

حضور رضا حياتي است از آن رو كه اغلب اين مجال را به اطرافيانش مي‌دهد كه بهتر خود و عزيزانشان را ببينند و درك كنند.
ده شخصیت سینمایی كه با آنان زندگی کردیم!

سيما رياحي – هديه تهراني/ شوكران (بهروز افخمي)
ندا ميري: تو… تو كه بالاتري از هر بلندبالايي
بايد كسي مي‌بود. كسي كه دست بگذارد روي آن آتشِ در دل تا نشود آتشِ خانه محمود خان بصيرت؟ نه. آن‌جا كه ما كاره‌اي نبوديم. يك آن هرم حضور زندگي در اعماق زن او را منع كرد از به آتش كشيدن آن تختخواب و آن خانه و آن زندگيِ بي‎رنگ و بي‌شعله. بايد كسي مي‌بود. كسي كه سيما در آن شبانه ناتمام شماره‌اش را مي‌گرفت؟

 

 

يازده رقم ناقابل را؟ نه. در آن شكوهِ ضجه‌ي اي خدا اي خدا كه ديگر جايي براي كسي نبود. بايد كسي مي‌بود. كسي در كنارش كه تنهايي سيما، ديوانه‌مان نكند؟ نه. همه لطفش به تبرك تنهايي سيما بود و جاي خالي انگشتي كه اشك را بربايد از آن رخساره شيشه‌اي. سيما از دل همان بي‌كسي‌اش،

 

 

كسِ ما شد و كسِ ما ماند. آن زنِ خيال‌انگيزي كه از دامان يك شكستِ عاشقانه، تن‎پوشِ گرانِ اغواگري و دلبري‌اش را داد به آني در بركشيدنِ رداي شكوه‌مند زنانگي. و آرزوي مادرانگي‌اش شد روياي همه ما كه صدايش را شنيده بوديم وقتي‌ گفت من فقط يك شناسنامه مي‌خواهم.

 

 

اگر دلم مي‌خواهد رفيق و شفيق و همدم و هم‌قدم او بودم در آن روزهاي گسِ شوكران، براي آن نيست كه دستش را مي‌گرفتم و شايد عبورش مي‌دادم از آن روزها و ساعت‌ها به روزها و ساعت‌هاي نشسته روي كاناپه‌ي سالن آپارتماني كه ديوارهايش حالا حالاها بوي محمود بصيرت را از ياد نمي‌برند.

 

 

در حالي‌كه ميل بافتني در دست دارد و براي دخترش (لطفا) شنل مي‌بافد (كه البته اين هم براي خودش حسرتي‌ست و كم حسرتي هم نيست). براي اين است كه قدر دارد تماشاي زني عاشق كه تنش از يك شيدايي قدر ناديده، زخمي‌ست. الله الله دارد.

ده شخصیت سینمایی كه با آنان زندگی کردیم!
استاد – مهدي احمدي/ شب‌هاي روشن (فرزاد موتمن)

صوفيا نصرالهي: دوستانم معتقدند كه من يك ور روشنفكر دارم.

 

 

از آن انتلكتوئل‌هاي سنتي. راستش برعكس خيلي‌ها كه در طول اين سال‌ها فكر مي‌كنند روشنفكري يك انگ است و مي‌خواهند از خودشان دورش كنند،

 

 

من از اين ور روشنفكرم خيلي هم لذت مي‌برم. وقتي قرار شد يكي از كاراكترهاي سينماي ايران را براي معاشرت در زندگي واقعي انتخاب كنيم ذهنم پي همه شخصيت‌هاي محبوبم در سينما رفت:

 

 

از سلطان تا علي سنتوري و از ليلا تا مادر ولي نشست و برخاست با آنها شوريدگي و رهايي و شجاعتي مي‌خواست كه در خودم سراغ ندارم. درنتيجه تصميم گرفتم كاراكتري را انتخاب كنم كه از مصاحبت با هم لذت ببريم.

 

 

در انتخابش ديوانگي خاصي نداشتم. خيلي ساده قرار است يك معاشرت لذت‌بخش باشد.

 

 

نتيجه‌اش شد شخصيت استاد عاشقانه روشنفكري محبوبم: شب‌هاي روشن. من در فيلم‌ها و كتاب‌ها چشم‌ام مدام دنبال شخصيت شوخ و شيطان ماجراست.

 

 

اولين‌بار بود كه يك كاراكتر عبوس و منزوي روي پرده سينما مجذوبم مي‌كرد. اصلا همين انزوايش جذاب بود.

 

 

همين كه خودش را وسط دنياي كتاب‌هايش حبس كرده بود و بعد پيله انداختنش.

 

 

آن عاشق شدن تدريجي و از حصار خودش بيرون آمدن و گرم گرفتن با دنيا. از آن مدل روشنفكرهاي سنتي اهل كافه كه مي‌شود ساعت‌ها نشست با او حرف زد. شعر خواند. بحث كرد يا اصلا هيچي نگفت. از آن آدم‌هاي قابل اعتماد كه مي‌‌شود درباره جزييات و ريزه‌كاري‌هاي زندگي هم برايش صحبت كرد.

 

 

خودش زندگي نكرده و فقط زندگي را در كتاب‌ها خوانده همين هم باعث مي‌شود نگاهش به زندگي يك‌جورهايي با وجود همه تلخي‌اش خالصانه‌تر باشد. من در اين معاشرت با سعدي‌خواني و شاملو و نصرت رحماني آرامش پيدا مي‌كنم، با حرف‌هاي قشنگ كتاب‌ها و احتمالا مي‌توانم استاد را وادار كنم بيشتر بخندد.

 

 

بيشتر با آدم‌ها معاشرت كند. به زندگي و روزمرگي‌ها قشنگ‌تر و گرم‌تر نگاه كند. و به جاي قدم زدن، گاهي دويدن را تجربه كند. رفاقت خوبي مي‌شود براي هر دو طرف. ور روشنفكرم دوست دارد يك رفيق اين‌طوري هم براي معاشرت داشته باشد كه وقتي دلم گرفته به جايم نامه بنويسد و نامه‌اش را هم با سعدي تمام كند:

 

آشكارا نهان كنم تا چند/دوست مي‌دارمت به بانگ بلند

ده شخصیت سینمایی كه با آنان زندگی کردیم!

آيدا – مريم پاليزبان/ نفس عميق (پرويز شهبازي)
وحيد جلالي: آيدا جايي ايستاده كه احتملاً روزي كامران ايستاده بود. آيدا هنوز شور زيستن داره. هنوز دوست داره عياشي كنه. هنوز براش مهم نيست برف بياد، بارون بياد، آدم‌ها از روش رَد شن. اون همچنان به راه رفتن ادامه مي‌ده. هنوز جليقه جيغ قرمز تنش مي‌كنه.

 

 

هنوز هر روز صبح اشك‌هاشو پاك مي‌كنه و فرار مي‌كنه از اندوه و رخوتي كه دورش رو گرفته و مي‌خواد قوي باشه. هنوز اسير سكوت مرگبار كامران نشده.

 

 

اسير اون خود ويرانگري. هنوز بلده ذوق كنه، جوري كه رگش از پيشونيش بيرون مي‌زنه. هنوز وقتي منصوري باشه قيد همه چي رو مي‌زنه تا برسه به اون خنده آخر. كه نهايت چيزي كه مي‌خواست شايد همون خنده باشه.

 

 

كه مگه چيز ديگه‌اي هم مهمه؟ آيدا هنوز دنبال زندگيه وقتي همه چي و همه جا بوي مرگ مي‌ده. هنوز نديده اون سد لعنتي‌اي كه كامران بهش خيره شده و زورش بهش نمي‌رسه. هنوز، هنوز. و چقدر اين هنوز غم‌انگيزه.
ده شخصیت سینمایی كه با آنان زندگی کردیم!

علي رضوان – بهرام رادان/ كنعان (ماني حقيقي)
ندا ميري: تو علي رضوان مايي. هركسي بايد يك‌بار هم كه شده فرصت كند اين جمله را به كسي بگويد.

 

از سر خودخواهي‌ست حتما. اين‌كه آدم بخواهد حتما يك كسي باشد در زندگي‌اش كه شبيه همه‌ي ديگرانِ زندگي آدم نيست. بي‌درنظر گرفتن حال آن آدم حتي. كه وقتي مي‌زند به سر آدم، كه وقتي حيران مي‌شود آن‌چنان كه بخواهد بكند از ريشه‌هاي ده‌ساله و حتي بيشتر، آن‌كس، كسي باشد كه حتي شوهر آدم، هم‌خانه آدم، هم‌بستر آدم،

 

 

برود سراغ او. مستاصل بنشيند روبروي‌اش و به او بگويد باهاش حرف بزن. تلفني نه. برو سراغش و با او حرف بزن. كه لابد يادش بيافتد همه آن سال‌هاي كهربايي دور را. كسي كه آدم را ياد روزهاي از دست رفته‌اي بياندازد كه همه‌چيزش شكل ديگري بوده‌اند.

 

 

شكلي كه آدم را متعلق‌تر نگه مي‌داشت. حتي آرمان‌خواهي‌شان هم بوي وابستگي مي‌داد. علي رضوان من را ياد آن حسرت هميشگي‌ام مي‌اندازد كه همه عوض مي‌شوند. همه. آن‌قدري كه صدايِ كاش‌ام بلند شود كه در زندگي همه ما مي‌بايست علي رضواني باشد كه ما را ياد يك وقت‌هاي دوري بياندازد.

 

 

يك وقت‌هايي كه بهتر يا بدتر بودنشان مهم نيستند، اما ما آن روزها را بيشتر دوست داشته‌ايم. خودي‌تر بوده‌اند. ساده‌تر. تميزتر. كسي كه بتوانم وقتي همه عوض شدند (كه بايد بشوند اصلا) روبرويش بنشينم و به او بگويم تو…

 

 

تو عوض نشدي و وقتي خودش حيران مي‌شود كه خوب است آيا كه هنوز بوي آن قديم‌تر‌هايي را مي‌دهد كه درشت و غليظ اين روزها مزه حسرت مي‌دهند، بگويم: آري… آري.

ده شخصیت سینمایی كه با آنان زندگی کردیم!

مادربزرگ – كبري حسن زاده/ مرهم (عليرضا داودنژاد)
رضا رادبه: همسايه به خانم جان مي گويد زن چادريه صبح تا حالا اينورا مي چرخه. پيرزني است كوچك اندام،

 

 

كمي خميده پشت با نگاهي خيره و دستي زير چادر به كمر، تنها نشانه‌ي استواري در اين تن نحيف. خانم جان مي‌شناسدش ئه..اين اشرفه، زود مي‌فهمد به آشتي آمده و به استقبال مي‌رود. بهم مي‌رسند، همديگر را بغل مي‌كنند. تصوير فيد مي‌شود به نوشته‌اي دو ماه و يك روز قبل.

 

 

اشرف السادات شصت هفتاد ساله كه ساكن تهران است.

 

 

از مشكل نوه‌اش تنها يك چيز مي‌داند: مريم بايد نبات خارجي بخرد و هيچ عطاري نداردش. بد بودن حال مريم برايش بس است كه سوال نپرسد، نصيحت نگويد، حتي يك دل سير نگاهش نكند فقط باشد تا او بتواند به خريدش برسد،

 

 

مزاحم‌ها پاپي‌اش نشوند و پليس به نوه و مادربزرگي كه دارند با هم اختلاط مي‌كنند شك نكند.

 

 

آدم حواس جمعي است. آنقدر كه بداند اين سبزه رو بزني باهام حرف مي‌زني، بتواند پارك پرواز را پيدا كند، يادش بماند فاتحه‌ي اهل قبور را تا آخر بخواند و دم رفتن سلام به امامزاده را فراموش نكند اما تمام اينها را مي‌گذارد گوشه‌اي و مي‌شود آغوش گشوده‌ي پايان فيلم براي سخت‌ترين وقتِ نوه‌اش.

 

 

 

پسر توي محل حتماَ اينها را فهميده كه بيخيال از معاشرت چند دقيقه‌اي با اشرف السادات نمي‌شود. آخر مي‌داند وقتي با او بتواني بروي خريد جنس، هر جاي ديگري هم مي‌تواني بروي.

ده شخصیت سینمایی كه با آنان زندگی کردیم!

 

 

 

 

منبع: 7 فاز