پارس ناز پورتال

گفت وگو با بهرام رادان : رفتم حمام برگشتم دیدم دنیام عوض شده

مجموعه : اخبار سینما
گفت وگو با بهرام رادان : رفتم حمام برگشتم دیدم دنیام عوض شده

بهرام رادان تعریف می‌كند: « من یك پست ساده گذاشتم و رفتم حمام. برگشتم و دیدم همه‌چیز عوض شد. جهانم عوض شد اصلا و افتادم در توفان».

 

گفتگویی مفصل با بهرام رادان

بهرام رادان سعی می‌كند آرام باشد، اما بعد از گذشت یك ماه، آنقدر حاشیه‌های اتفاق مربوط به پست توییتری‌اش زیاد بوده كه هنوز جایی برای آرامش نیست و همچنان همه‌چیز، حتی این گفت‌وگو، تحت‌الشعاع آن قرار می‌گیرد؛ گفت‌وگویی كه به بهانه اكران فیلم «عصر یخبندان» است و بهرام رادانی كه نقش یك آقازاده عجیب و مرموز را در آن بازی می‌كند.

 

حرف‌ها از جایی دیگر شروع می‌شود و تغییرات زندگی این ستاره كه این روزها در آستانه ٣٦ سالگی است و برخلاف همیشه خودش سرحرف را باز می‌كند تا گفت‌وگو شروع شود واز بازگشت دوباره‌اش به ایران بگوید. تغییراتی كه این روزها در زندگی‌اش می‌بیند، دوست و دشمن‌های زیادی كه در یك ماه گذشته خود را نشان داده‌اند و در‌نهایت بازیگر ٣٦ ساله‌ای كه میان تمام این اتفاق‌ها و وقایع دوست ندارد شانه خالی كند و می‌خواهد همچنان ماجراجویی و هیجان، بخشی از زندگی‌اش باشد. این گفت‌وگو را با همان روایت‌های اولیه رادان شروع می‌كنیم كه كمی قبل از سوال اول، تعریف كرد.

 

رفته بودم كه بمانم؛ شاید برای ١٠ سال. اگر تركیب مسوولان فرهنگی كشور تغییر نمی‌كرد، ممكن بود به این زودی‌ها هم برنگردم. اما با تغییر برگشتم. قبلا عادت یا وابستگی به جا و مكان خاصی نداشتم. اما تازگی‌ها و در یك‌سال گذشته، كمی تغییر در خودم حس می‌كنم؛ مثلا حین رانندگی به خیابان یا كوچه‌ای می‌رسم و ناگهان خاطراتی از گذشته در ذهنم تداعی می‌شود. ذهنم این‌روزها بیشتر فلاش‌بك می‌زند.

 

بیشتر «نخستین‌بار»ها یادش می‌آید، نوستالژی‌ها. همیشه به‌شدت سعی می‌كنم سمت ذهنیت نوستالژیك نروم و رو به جلو نگاه كنم. اما حالا احساس می‌كنم، رها كردن برایم سخت‌تر شده. قدم زدن در كوچه پس كوچه‌های آشنا و یادآوری خاطرات، حس بهتری پیدا كرده. انگار تازه معنای غربت را می‌فهمم و می‌فهمم وقتی افراد درباره دلتنگی و نوستالژی‌های‌شان حرف می‌زنند، چه می‌گویند. هرچند هنوز هم سفر كردن به ناشناخته‌ها و ماجراجویی‌های ذاتی، بخش مهمی از زندگی روزمره‌ام را تشكیل می‌دهد، اما بوی خانه و گرمی خاك وطن، تجربه جدیدی است كه می‌توانم نام آن را كشف بنامم؛ كشفی در ٣٦ سالگی.

 

چه اتفاقی افتاده كه این‌همه تغییر كردی؟

به هرحال دیگر جوان دوره ٣٠ شده‌ام. در دهه ٢٠زندگی‌ام كمتر نوستالژی داشتم و به یك عنوان در آن دهه داشتم نوستالژی‌های امروز را می‌ساختم. اما حالا دیگر چشم بستن روی گذشته، كمی سخت شده و فكر می‌كنم این مهم در دهه ٤٠ بیشتر هم می‌شود. البته هنوز هم اكثر ساعاتم با فكر و ایده برای آینده سپری می‌شود ولی فرقش نسبت یادآوردن گذشته، با میزان آن در ١٠ سال پیش است.

 

حالا واقعا برای سن است یا موقعیت؟

نه ربطی به موقعیت ندارد. به این مربوط است كه انگار تازه دارم چیزهایی را می‌بینم كه قبلا نمی‌دیدم، یا قبلا می‌دیدم ولی به اندازه امروز به آنها دقت نمی‌كردم، مثل همان در و دیوار كوچه‌ها و خیابان‌ها.

 

فقط در‌ودیوار است یا مردم را هم می‌بینی؟

نگاه به مردم و مردم‌شناسی لازمه شغلم است. گاهی خیره می‌شوم به برخی حركات‌شان، راه رفتن‌شان، حرف‌زدن‌شان. معمولا در ترافیك فرصت خوبی برای این‌كار است، به یك راننده تاكسی و مسافران خسته‌اش، به خانواده‌ای كه با هم در ماشین هستند و می خندند. به كسی كه با كیسه‌های خرید عرض خیابان را طی می‌كند و… وقتی بازیگر هستی، باید مدام آدم‌های مختلف را اسكن كنی تا بتوانی روزی در ایفای نقش‌هایت از آنها بهره بگیری. برای یك اجرای موفق، این بایگانی ذهن به كمك بازیگر می‌آید تا شكل‌دهنده شخصیت مورد نظر شود. یعنی اصل مهم در تخصص یك بازیگر و به‌طور كل یك هنرمند، خوب دیدن محیط اطراف است.

 

فقط برای اجرای نقش‌هایت، آنقدر دقیق نگاه می‌كنی؟

نه، این خوب دیدن دو بخش برایم دارد. یكی همان پیدا كردن نقش‌هاست و دیگری هم پیدا كردن مناسبات اجتماعی مردم. یعنی رسیدن به یك نگاه اجتماعی. از طرف دیگر، دستیابی به عمق چهره‌ها نیز كنكاش جدیدم است، باید پشت‌پرده هر چهره دنبال زندگی‌ گشت. میمیك و صورت ظاهر است و عمق نگاه خبر از درونی می‌دهد كه گویی هزاران جلد رمان در آن نهفته است و هنر یك هنرمند تفكیك این دو و هنرمندانه‌تر از آن دستیابی به عمق چهره است.

 

آقازاده فیلم «عصر یخبندان» هم جزو این آدم‌هایی بود كه دیده‌ای؟

بله، البته من شبیه این شخصیت را در محیط اطرافم زیاد دیده‌ام. حداقل چهار پنج مثال واقعی در ذهنم داشتم.

 

از این مثال‌های واقعی كه در خبرها هستند؟

اسم نمی‌توانم بیاورم، به هر حال شبیه هستند.

 

به این آشناها كه نگاه می‌كردی، چه چیزی در زندگی‌شان برایت مهم بود؟

تناقض عجیب زندگی‌شان. شخصیت و رفتار روزها و شب‌های آنها پارادوكس غریبی دارد. از لباس‌ پوشیدن‌شان تا برخورد اجتماعی‌شان، همه و همه در موقعیت‌های مختلف به‌طرز فاحشی متفاوت است. من هم سعی كردم همین تناقض را نشان دهم. در جایی خواندم كه استعمال‌كنندگان ماده مخدر شیشه، در اثر مصرف، هورمونی در مغزشان ترشح می‌شود كه دلیل اصلی لذت اعتیاد آنها به آن ماده مخدر است و از این هورمون قوی‌تر، هورومونی است كه توسط «شهوت قدرت» در مغز ترشح می‌شود. قدرت انسان را معتاد می‌كند. شخصیت‌های شبیه فرید هم همین‌گونه هستند، در سن پایین قدرت زیاد به دست آورده‌اند و چون تجربه‌شان كم است و این قدرت و پول را در مدت زمان كوتاه و نه بر‌پایه كوشش و تخصص، بلكه با استفاده از جایگاه بعضا زودگذر خانوادگی و مناسبات غلط اقتصادی به دست آورده‌اند، ظرفیت نگهداری‌اش را ندارند و برای همین منتهای سعی‌شان را می‌كنند تا حداكثر بهره را در این زمان كم از این لذت زودگذر ببرند و در همه ابعاد زندگی‌شان، این قدرت و فرزند «كسی» بودن تاثیر می‌گذارد؛ در راه رفتن‌شان، حرف‌زدن‌شان، نگاه‌ كردن‌شان و. . . به‌صورتی كه انگار همه‌چیز تحت‌كنترل و در ید قدرت آنهاست. یك نوع اعتماد‌به‌نفس ترسناك.

 

و تو سعی كردی همین قدرت را نشان دهی؟

بله. فرید «عصریخبندان» تنها دو جا این قدرت از دستش خارج می‌شود و تماشاگر متوجه این استیصال در نگهداری از این قدرت می‌شود؛ یكی در صحنه مواجه شدن با جنازه امیرحسین و دوم در صحنه فریب و آرامش دادن به لیدا (منیر) كه هر دو این سكانس‌ها هم در اتاق خوابش اتفاق می افتد، یعنی مكانی كه به‌نوعی پاشنه آشیل این نوع شخصیت‌هاست. هر‌چند سعی می‌كند اوضاع را جمع و جور كند و انگار هیچ چیز برایش مهم نیست، اما لرزش صدا و پرخاش بی‌مورد و حرف‌های ضد و نقیضش به‌خوبی گواه این است كه كنترلش را از دست داده است. از طرفی آرامشش هم ترسناك است. دفعه اولی كه فیلم را در جشنواره دیدم، به‌خصوص در آن سكانسی كه در ماشین و در راه فرودگاه است، خودم هم از فرید ترسیدم. شاید برای همین است كه وقتی فرید كشته می‌شود، تماشاگر احساس خلاصی می‌كند و حتی دست می‌زند.

 

و احتمالا برای اجرای آن اعتماد‌به‌نفس چندان سختی نكشیدی؟!

نه، نقش واقعا جذابی بود. چون خیلی خوب می‌شناختمش و می‌دانستم چه كسی است. ١٠دقیقه با مصطفی كیایی (كارگردان) حرف زدیم، دو، سه عكس دیدیم و به نتیجه رسیدیم و وارد مرحله دورخوانی شدیم.

 

عكس چه كسانی را دیدی؟

صفحاتی آن‌ روزها در شبكه‌های اجتماعی معروف شده بود و مثال‌های خوبی از این افراد در آنها وجود داشت. در آن صفحه‌ها توانستیم میهمانی‌های‌شان، طرز لباس‌ پوشیدن‌شان، مدل روابط‌ و رفتارهای اجتماعی‌شان را با دقت تحت‌نظر بگیریم. مثلا علاقه بیشترشان این است كه شب‌ها لباس مشكی بپوشند و از خودشان چیزهایی براق مثل ساعت و زنجیر و قلاب كمربند آویزان كنند. برقی كه وسط آن سیاهی محض، بدرخشد. این‌ تركیب در شخصیت‌شان هم هست و خودش را نشان می‌دهد؛ انگار می‌خواهند هم پنهان باشند و هم به‌طریقی و از باریكه‌ای قدرت و ثروت‌شان را به رخ بكشند.

 

با این برق‌زدن‌ها اصلا چرا همچین نقشی را قبول كردی؟

جذاب بود و خیلی خوب می‌شناختمش، نقش خوبی در فیلمنامه بود و خاص‌تر اینكه نقش منفی بود و در كنار گروه پشت و جلوی دوربین كاملا حرفه‌ای و درجه یك كار كردم كه سینرژی فوق‌العاده ای برای ثبت یك كار ماندگار در میان‌شان بود.

 

خیلی هم نقش اذیت‌كننده‌ای نبود، چون تا دقیقه‌های آخر هم اصلا معلوم نیست كه فرید، آقازاده است؟

خیلی‌ها را اذیت كرد و این نكته مثبت اجرای یك نقش منفی است. از طرفی،از طرز لباس پوشیدن و رفتار فرید و دیالوگ عسل (سحر دولتشاهی) به لیدا (مهتاب كرامتی) قبل از پایان فیلم متوجه این موضوع می‌شویم. اساسا به بازیگران رئال در سینما دو نوع كاراكتر پیشنهاد می‌شود؛ یكی نقش‌هایی كه از میان شخصیت‌های متداول در اجتماع نیستند و به لحاظ زمان غیرمعاصر وقوع داستان یا خاص بودن نوع شخصیت یا یك فكت تاریخی، اجرای آنها مستلزم مطالعه و تحقیقاتی خاص است. دیگری نقش‌هایی كه اجرای آنها مستلزم نگاه به اطراف و استفاده از آن بایگانی ذهن است كه قبلا خدمت‌تان عرض كردم. خیلی‌ها این ‌را گفتند كه وقتی فرید كشته شد، نفس راحتی كشیدیم، همین برای من جذاب بود. البته در این میان نوع سومی هم در میان نقش‌ها وجود دارد كه تاثیر چندانی بر قدرت و مهارت بازیگری ندارد و صرفا به‌منظور عدم قطع ارتباط هنرمند با مخاطب پذیرفته می‌شود و به نظرم جذابیتش به‌مراتب از دو نوع قبل كمتر است.

 

آن‌وقت این نقش‌های نوع سومی چه تاثیری دارند؟

این نقش‌ها برای فراموش نشدن و زنده ماندن در محیط كار نیاز است. برخی بازیگران سراغ مدیوم‌های دیگر مثل تلویزیون و تئاتر می‌روند و بعضی در همان مدیوم مختص مهارت‌شان، چند طبقه بالا و پایین می‌روند و هیچ‌كدام منكر دیگری نیست، فقط مهم دلبخواه هنرمند و بازار هدف اوست. در سینمای ما و با توجه به حجم كم تولیدات (در مقایسه با كشورهای پیشرو) بازیگر همیشه نمی‌تواند منتظر نقش‌هایی باشد كه هم جذابیت عموم دارد و هم مورد تایید اهل فن است. پس بعضی فیلم‌ها تنها به دلیل حضور فیزیكی در حرفه و میان همقطاران پذیرفته می‌شود. از طرفی مردم وقتی بازیگر را در نقش‌های متفاوت می‌بینند، راحت‌تر با او ارتباط برقرار می‌كنند.

 

یعنی باید در دید مردم باشی؟

بله، اما نه مداوم. چون زیاده‌روی باعث می‌شود كه تماشاگر عادت كند و مهم، سنجیده رعایت كردن این مرز باریك است.

 

حالا كدام یك از اینها برایت مهم‌تر است؛ خود نقش، دیده شدن یا نشدن واكنش مردم؟

همه به‌جای خود. اما همیشه واكنش خوب مردم پس از تماشای یك فیلم و ارتباط مخاطب با هنرمند مثل خستگی درشدن است؛ یا مثل رهاشدن یك انرژی است. می‌توانم بگویم در‌نهایت بهانه همه اینها هم همان مقبولیت نزد مردم است. چون اصل شغل ما همین است. تفاوت شغل ما با شغل مثلا یك پزشك در این است كه حتی اگر پزشكی ماهر، اخلاق خوبی نداشته باشد، باز هم مردم به سراغش می‌روند چون كارش خوب است و در تخصص‌اش ماهر دارد. یك پزشك مقبولیتش را از مهر تایید مردم نمی‌گیرد، اما یك بازیگر اگر بهترین بازیگر دنیا هم باشد، اما مردم دوستش نداشته باشند بعد از مدتی فراموش می‌شود. بازیگرهایی هم داریم كه چندان حرفه‌ای نیستند و تخصص كافی از نگاه اهل فن ندارند اما چون مردم دوست‌شان دارند همیشه هستند؛ ما تایید را از مردم می‌گیریم، از تماشاگر. بنابراین هرچقدر خودم یك نقش را دوست داشته باشم، اما مردم دوستش نداشته باشند، اهمیت آن نقش برای من كمتر می‌شود و برعكس.

 

فكر می‌كنی الان و در این روزها مردم ایران نسبت به بهرام رادان چه احساسی دارند؟

اگر بخواهیم نظرات را یك مجموعه در‌نظر‌بگیریم، برداشت‌های متفاوتی وجود دارد و بنا‌بر آن احساس‌هایی متفاوت. مخصوصا بعد از اتفاقات اخیر. فاصله نظرات سفید و سیاه زیاد شده و تعداد نظرات خاكستری‌ كم. مقداری نسبت به گذشته تغییر كرده و كماكان در حال تغییر است و این سیر تغییرات در آینده نیز بیشتر نمایان می‌شود.

 

یعنی به تغییر نگاه‌ها امیدواری؟!

مساله امیدواری نیست، مساله سیر زندگی هنری است. خاصیت زندگی یك هنرمند كه جوهره شهرت در آن وجود دارد، همین است؛ انتخاب این نوع زندگی اجبار می‌كند تا درگیر اتفاقات غریبی شوی و گاهی كمی خطرناك است ولی ماجراجویی ‌است و بی‌خطر لطفش را از دست می‌دهد. مثل یك فیلم پر‌هیجان، می‌گویند یك فیلم وقتی موفق است كه تماشاگر بعد از دیدنش درباره‌اش حرف بزند، نظر بدهد و درگیرش شود، مثبت یا منفی فرقی ندارد، چون در این شرایط سرسفره مردم آمده و آنها همه‌جا درباره‌اش حرف می‌زنند. كاراكتر عمومی یك بازیگر هم همین است؛ همین كه درباره‌اش حرف بزنند، چه تعریف كنند و چه او را بكوبند و به او انتقاد كنند، یعنی اتفاقات پیرامونش و حضور اجتماعی‌اش مهم است و این مهم بودن خوب است.

 

اما این انتقادها گاهی خیلی منفی است و گذشتن از آنها سخت؟

به هرحال می‌گذرد، چه بخواهیم و چه نخواهیم. ضمن اینكه نباید فراموش كنیم هر نظری موافق و مخالف خودش را دارد و حالا گاهی نظرات مخالف بیشتر است و گاهی هم نه. در ضمن زمان بیان یك واژه با درصد موافقان و مخالفان آن ارتباط مستقیم دارد. در مجموع كاراكتری كه در آینده به آن خواهم رسید، تكامل‌یافته و پخته‌شده امروزی است.

 

و در این گذر زمانه، مهم همان دیده‌شدن است؟!

نه اسمش دیده شدن نیست، اسمش «بودن» است. در مسیر جریان بودن. وقتی صاحب یك تفكر باشی، ارتباط و اتصال مخاطب هم به تو قوی‌تر است. چون می‌داند كه پشت رفتارهایت اندیشه‌ای داری. مثلا می‌توان فقط در حوزه فعالیت حرفه‌ای، انجام وظیفه كرد و كاری به محیط اطراف نداشت. این نوع زندگی كم‌دردسرتر و در عین حال كم‌اثرتر است و در هنگام فترت حضور، دیگر كسی آنها و جریان‌شان را به‌یاد نمی‌آورد. اما هیچ‌گاه اندیشه و تاثیر اجتماعی «بودن» از بین نمی‌رود.

 

فكر می‌كنی مخاطب تمام این تفكر و منطق را می‌بیند و درك می‌كند؟

بله، همین كه درباره «چرایی» اتفاق یا ماجراها می‌پرسند یعنی به تفكر و منطق پشت آن توجه می‌كنند. همین‌كه درباره‌اش حرف می‌زنند و بحث می‌كنند، فكر می‌كنم كه مخاطبم درك می‌كند. من دارم تلاش می‌كنم كه كارهایم همه با دلیل و منطقی باشد كه حداقل خودم قبولش دارم، گرچه این دلیل و منطق با توجه به زمان و مكان و دانش در حال تكامل است، در عین حال فكر می‌كنم مخاطبم هم این را درك می‌كند و می‌بیند و همین راه درست است.

 

این جریانات خسته و آزرده‌ات نكرده؟

گاهگداری خسته می شوم، اما عشق مردم مثل نیروی عظیمی است كه قدرت تحلیل رفته‌ام را دوباره احیا می‌كند. البته اهل مبارزه هستم و همیشه از درگیری و سروكله زدن با مشكلات پیش‌رویم استقبال می‌كنم. چون فكر می‌كنم در نهایت تجربیاتی به دست می‌آورم و همین تجربیات می‌توانند منشا اتفاقات خوب باشند.

 

این پوست‌كلفتی كه درباره‌اش حرف می‌زنی، باعث شده حالا آنقدر با آرامش درباره اتفاق‌های اخیر حرف بزنی؟

زندگی همان‌طور كه ضربه می‌زند، كمك هم می‌كند. مثلا گاهی از برخوردها، بازتاب‌های غلط و عكس‌العمل‌های بی‌منطق محیط اطرافم ناراحت می‌شوم. اما درست همان موقع، حرف‌هایی می‌شنوم یا حمایت‌هایی می‌بینم كه آرامم می‌كند و دلگرم می‌شوم. انگار توازن و تعادل ماجرا هم دست مردم است و خودشان به آن گذشتن مسیر كمك می‌كنند.

 

تصمیم نداری، مدتی دور شوی تا اوضاع آرام شود؟

به هیچ وجه، شانه خالی كردن از زیر بار مشكلات و مسوولیت‌های زندگی در مرامم نیست، من شبیه راننده ماشینی پر از مسافر هستم كه در جاده پرپیچ‌‌و خم پیش رو، احساس مسوولیت به تك‌تك مسافرهایم این اجازه را سلب می‌كند كه در یك موقعیت سخت و خطرناك رهای‌شان و فرار كنم. هیچ راهی بدون خطر و دست‌انداز نیست و ماجراجویی ذاتی من باعث می‌شود تا سخت‌ترین آن را انتخاب كنم و مسافرانم این را می‌دانند و مطمئن هستند كه من حداكثر تلاشم را می‌كنم تا مرد روزهای سخت باشم.

 

سعی می‌كنی یا هستی؟

هیچ‌وقت از خودم صددرصد راضی نیستم اما در مواجهه با هر اتفاق ناخوشایندی حداكثر سعی و تلاشم را می‌كنم تا از آن به بهترین شكل گذر كنم و بعد به هیولای مشكلات می‌گویم: «همین بود زورت؟!» این درگیری و كشمكش به من كمك می‌كند زنده باشم، از طرفی دیگر بعضی سختی‌های دیگران را كه در جامعه و اطرافم می‌بینم، دیگر مسائل زندگی خودم به نظرم نمی‌آید و امیدوارتر می‌شوم. از طرف دیگر كلا این مشكلات را از قهر زندگی نمی‌بینم، از حكمتش می‌بینم.

 

نشانه‌‌شناسی هم می‌كنی؟!

به نشانه‌ها خیلی اعتقاد دارم. مثلا اینكه وقتی در خانه را می‌بندی و صدای تلفن را می‌شنوی، اینكه در را باز كنی و تلفن را جواب دهی با اینكه بروی و به زنگ تلفن بی‌تفاوت باشی، دو انتخاب متفاوت است كه شاید مسیر زندگی‌ات را عوض كند. مثلا دختردایی‌ام برای من تعریف می‌كرد كه روز ١١ سپتامبر، دیر از خواب بیدار شده و عصبی از به موقع نرسیدن در مترو هم گیر افتاده. تازه وقتی از پله‌های مترو بالا می‌آید می‌بیند كه دود شهر را گرفته و ساختمان محل كارش (برج‌های تجارت جهانی) منفجر شده. می‌خواهم بگویم بعضی از نشانه‌ها، حتی نشانه‌های آزاردهنده و ناراحت‌كننده، حكمتی در سرنوشت ما دارند. به نظرم كل كائنات یك انرژی عظیم است كه باید همراه آن شد، نباید مقابلش ایستاد یا مقاومت كرد. زندگی همیشه برای تو غافلگیری دارد. وقتی جریان پرخروش یك رودخانه وحشی تو را همراه خود می‌برد، تو برای نجات خود دستت را به هر دستاویزی می‌گیری، خواه آن دستاویز، تنه یك درخت باشد و خواه دم یك كروكودیل.

 

این برای تو هیجان‌انگیز است؟

خیلی زیاد.

 

خودت هم احساس می‌كنی عوض شدی یا فقط منم حالا چنین احساسی دارم و فكر می‌كنم حرف‌هایت و نگاهت به زندگی در چند سال گذشته تغییر كرده؟

نمی‌خواهم بگویم تغییر ١٨٠‌درجه‌ای داشتم، اما تغییر كردم. قبل‌تر نگاهم خیلی مادی‌گرا بود، اما حالا دیگر آن نگاه كلی مادی‌گرا را به زندگی ندارم.

 

و حالا چه اتفاقی افتاده؟

مهم‌ترینش این است كه تاریخ می‌خوانم. از بچگی عاشق تاریخ بودم، اما الان بیشتر علاقه‌مند شدم و حتی می‌خواهم به‌صورت آكادمیك سوادم را در این زمینه اضافه كنم. تاریخ ذهن آدم را تغییر می‌دهد. باعث می‌شود كلید‌واژه‌هایت عوض شود و وقتی می‌خوانی، می‌بینی كه یك‌سری اتفاق‌ها ممكن است با ظاهری متفاوت رخ دهند، اما جنس‌شان همان است. به نظرم سیاستمداری، ماهر است كه تاریخ را خوب بلد باشد و بشناسد. با تاریخ، دنیا از زاویه نگاه دیگری دیده می‌شود و روزمره، اهمیتش را از دست می‌دهد و نقطه نظرت نسبت به یك حادثه عوض می‌شود، به نظرم هر آدمی كه در دنیای شهرت زندگی می‌كند با خواندن تاریخ، یك‌سری از مسائل شكل و شمایلش عوض می‌شود. دیگر روزمره مهم نیست و از زاویه دیگر به جریان‌ها و آینده نگاه می‌كنی. همین باعث شده نگاه من به زندگی عوض شود، آن نگاه مادی‌گرایم كمی تعدیل شده، اما واقعا نمی‌دانم در ادامه چه اتفاقی می‌افتد.

 

همین است كه كارهایت غیرقابل پیش‌بینی شده، یك‌روز نقش یك فیلمی مثل «یكی از ما دو نفر» را بازی می‌كنی، روز دیگر آن پسرك دزد «تراژدی» می‌شوی و حالا نقشی مثل همین آقازاده فیلم «عصریخبندان». اینها عمدی بوده یا از سر اتفاق؟

تصمیم‌ دقیق گرفتن درباره این‌همه تفاوت سخت است چون اگر زندگی را شبیه شطرنج فرض كنیم، تو از الان قادر نیستی مثلا ١٦ حركت بعدی خودت را حدس بزنی. داری شطرنج بازی می‌كنی، یك مهره را حركت می‌دهی و اجازه می‌دهی كه زندگی هم مهر‌ه‌اش را حركت بدهد و بعد تصمیم می‌گیری كه چه كنی و چه مهره‌ای را حركت دهی. نمی‌توانم بگویم همه اینها از پیش فكر شده و تعیین شده بوده. فقط می‌توانم بگویم كه بازی را ادامه می‌دهم، با زندگی و با آن شطرنج. حتی گاهی اوقات حركت بعضی از مهره‌ها در همان لحظه ارزش خاصی ندارد، فقط مهره را تكان می‌دهی تا پیش زمینه حركت‌های بعدی‌ات باشد. در مجموع و طی این مسیر و در انتخاب حركت‌ها، برخورد و عكس‌العمل مخاطب تعیین‌كننده است.

 

از اینها چه نتیجه‌ای می‌گیری؟ اینكه مثلا دیگر نقش متفاوت بازی نكنی و در همان قالب بمانی كه مردم دوست دارند؟!

نه، برای من هر دو مهم هستند اما باید توازن میان اینها را برقرار كنم. شبیه یك اتومبیل كه چرخ‌هایش متناسب با جاده‌ای كه از آن گذر می‌كند، تنظیم می‌شود. البته تصویر و تعبیر مردم مهم است، من براساس آن پیش می‌روم و ترمیم می‌كنم.

 

بازه زمانی این ماجرا چقدر است؟

من برای یك دهه آینده‌ام نمی‌توانم تصمیم بگیرم، اما می‌توانم برای شش ماه آینده‌ برنامه‌ریزی كنم. اگر من در ١٠ سال گذشته فقط یك نوع نقش را در فیلم‌ها كار می‌كردم، الان دیگر جدا شدن از آن تیپ و تجربه متفاوت برایم خیلی سخت است. اما همین تفاوت باعث می‌شود من دامنه گسترده‌تری برای انتخاب داشته باشم، یعنی مخاطب راحت‌تر این تفاوت را می‌پذیرد.

 

اما تو بازیگر پركاری هم نیستی و در سینما هم آنقدر نقش متفاوت وجودندارد كه همیشه در دسترست باشد.

سالی دو یا سه فیلم كافی است. به نظرم نباید هم خیلی پركار بود. پركاری خیلی هم همیشه خوب نیست. الان من یك فیلم اكران دارم و احتمالا تا آخر سال هم دو فیلم دیگر برای اكران دارم. همین كافی است و البته یك حضور معقول در جشنواره. ضمن اینكه حالا با وجود شبكه‌های اجتماعی دیگر اوضاع مثل قبل نیست كه حتما برای دیده شدن باید روی پرده بود. از طرفی قبلا افراد برای در جریان بودن و ارتباط با مخاطب نیاز به رسانه‌ها داشتند، اما حالا بخش مهمی از رسانه دست خودمان است.

 

مطمئنی رسانه دست خودت است؟!

كامل نه، اما بخش زیادی از آن در دست ما است. تیراژ پرتیراژترین روزنامه كشور از تعداد فالوئرهای یك صفحه معمولی در اینستاگرام كمتر است. نخستین چیزی كه صبح نگاه می‌كنی و آخرین چیزی كه شب نگاه می‌كنی، صفحه موبایل و صفحات اجتماعی‌ است. مردم در جریان بودن را دوست دارند و از همین صفحات است كه احساس می‌كنند به دنیا وصل شده‌اند. این عطش روزبه روز هم بیشتر می‌شود. در این شرایط ارتباط من با مخاطبم بدون واسطه شده و خوبی‌اش هم این است كه صدای آنها را هم بدون واسطه می‌شنوم. نظرات را می‌خوانم و میزان علاقه مخاطب را در مواجهه با رویدادهای مختلف می‌سنجم و همین باعث می‌شود جمع بندی بهتری نسبت به جامعه مخاطبانم داشته باشم.

 

به مخاطبت جواب هم می‌دهی؟

شدنی نیست. وقت‌هایی می‌شود كه دوست دارم جواب سوال یك نفر را بدهم اما نباید بین مخاطب فرق گذاشت. من با شیوه خودم با آنها حرف می‌زنم و آنها هم با شیوه خودشان با من.

 

و وقتی توییتر برایت دردسرساز شد چطور؟!

آن داستان خیلی غافلگیر‌كننده بود. تحلیل خودم این است كه ناغافل در تله بدی افتادم. البته درصدی از این جریانات دست من است و بقیه‌اش را دیگران تعیین می‌كنند؛ دیگرانی كه خیلی‌های‌شان موافق حضور و وجود و ترقی امثال من نیستند و با تمام قوای‌شان و به‌قصد ریشه كن كردنت حمله می كنند. باید كاری می‌كردم كه حداقل هزینه را مخاطبم بدهد. لاجرم سختی‌اش را خودم پذیرفتم تا اجازه ندهم كسی دیگر ضربه بخورد.

 

مگر به جز خودت قرار بود به چه كسی ضربه بخورد؟

مخاطبی كه دوستم دارد و به جرم علاقه‌اش تحت فشار مخالفان قرار گرفته، یا آنانی كه ممكن است از آن مطلب ناراحت شده باشند. چون آن مطلب بد فهمیده شده و شاید اشتباه در انتخاب كلمات مناسب مشكل‌ساز اصلی بود. یك‌هفته توضیح دادم كه منظورم چه بوده، اما گوش نمی‌دادند، در این میان به‌نظرم برای برخی، ادامه دادن بازی، هیجان‌انگیزتر از خاتمه دادنش به آن بود.

 

و آنهایی كه سوءاستفاده می‌كنند چه؟

ببین ناگهان وسط یك هیاهو در میان جریاناتی گیر می‌افتی كه خودت و آن حرفی كه بد برداشت شده، چماقی می‌شود از طرف یك جریان برای ضربه به جریان دیگر. تو مهره نیستی بلكه بهانه‌ای. نهایت كاری كه می‌توانی انجام دهی این است كه اول خودت را از این چاله نجات دهی و بعد برای حذف سوءتفاهم‌ها و برداشت‌های نادرست، راه‌حل مناسب پیدا كنی.

 

اگر این اتفاق برای تو نیفتاده بود و برای یك چهره دیگر بود، چه نظری می‌دادی؟

بستگی به آن چهره و اتفاق داشت. هرچند افراد عادی هم مستثنی نیستند، قبل‌تر درباره فحاشی و توهین به دختر و پسری كه نیمه شب در تصادف خیابان شریعتی درگذشته بودند و آن پیامدها را در دنیای مجازی به‌همراه داشت، پستی نوشتم چون حس می‌كردم كه این آسیاب به نوبت است و بالاخره یك‌روز هم نوبت من می‌رسد. این طبیعت ماجراست. البته هرچه پیش برویم، جامعه هم بیشتر یاد می‌گیرد از ابزار هوشمند، استفاده هوشمندانه‌ كند.

 

به آموختن آداب دنیای مجازی امیدواری؟

بدون شك. مردم بالاخره به این نتیجه می‌رسند كه سواد مختص خواندن و نوشتن نیست و ندانستن آداب و فرهنگ همزیستی در هر جامعه‌ای، حتی مجازی، عین

عقب‌ماندگی و بی‌سوادی‌است. یاد می‌گیریم كه هركسی می‌تواند نظر خودش را داشته باشد و بدون تحمیل، به نظر یكدیگر احترام خواهیم گذاشت، حتی اگر برخلاف میل ما باشد.

 

رسانه‌ات را رها كه نمی‌كنی؟!

به هیچ عنوان. مشكل را حل می‌كنم، عادت ندارم صورت مساله را پاك كنم. صبرم زیاد است. به‌نظرم باید كاری را كه دوست داری و فكر می‌كنی كه صحیح است انجام دهی و این شجاعت را در خود حس كنی كه بازخوردها و اتفاقات منفی در مسیر زندگی‌‌ات تاثیری نگذارد و خسته و ناامیدت نكند. من از شكستن قالب‌ها، انجام كارهای مختلف و متفاوت و تجربه‌های تازه نمی‌ترسم. می‌دانم كه حلقه اول مخاطبم هم همین را دوست دارد؛ همین دیوانگی در تجربه كردن تجربه‌های متفاوت، حتی اگر ماجراجویی‌ها هزینه‌ داشته باشد.

 

نه، این سختی‌ها خوب است. اینكه زندگی غافلگیرت كند، نشانه نشاط زندگی‌است، سختی و غافلگیری، خود زندگی است.

 

الان راضی هستی؟ كافی است؟

كافی نیست، اما راضی هستم، هرچند مثل هر انسان دیگری اگر برگردم به ٢٠ سال، ١٠ سال، یك سال، یك ماه یا حتی دو هفته پیش، یك‌سری از كارها را انجام نمی‌دهم، اما چندان پشیمان هم نیستم چون همان‌ اتفاقات، برایم تجربه‌های متفاوت و خوبی ساخته و گاه هوشیارم كرده. فكر می‌كنم این سیر تا آخر عمرم هم ادامه خواهد داشت.

 

بدترین ندارد، ضربه‌ای كه فكر كنی خب دیگر تمام شد؟

نه، این ضربه‌ها كوچك‌تر از آنند كه تمام‌كننده باشند.