پارس ناز پورتال

شعر جادوی عشق

برو ای عشق میازارم بیش

از تو بیزارم و از کرده خویش

من کجا این همه رسوایی ها

دل دیوانه و شیدایی ها

من کجا این همه اندوه کجا

غم سنگین چنان کوه کجا

من پرستوی بهاران بودم

عالمی روح و دل و جان بودم

تا تو ای عشق به دل جا کردی

سینه را خانه غم ها کردی

سوختی بال و پرو جانم را

ارزوهای فراوانم را

دل من خانه رسوایی نیست

غم من نیز تماشایی نیست

کودک مکتب تو جانم سوخت

اتشی بود که ایمانم سوخت

عشق من گرم دل و جانش کرد

شعر من رخنه به ایمانش کرد

چشمم اموخت به او مستی را

پا نهادن به سر هستی را

بافت با تار امیدم پودش

برد از یادو نبودو بودش

بوته خشک بیابانی بود

غافل از عالم انسانی بود

اشک شب گشتم و ابش دادم

سنبلش کردم و تابش دادم

انچه در جان دلم بود صفا

ریختم در دل و جانش به وفا

رشته مهر به پایش بستم

تا بگیرد ز محبت دستم

تا بتی ساختم از روی نیاز

شد مرا مایه امید دراز

رنگ اندوه به چشمانش بود

در محبت گرواش جانش بود

روز او بی رخ من روز نبود

به شبش شمع شب افروز نبود

قصه میگفت زبیماری دل

ز غم هجرو گرفتاری دل

زانکه شب تا به سحر بیداراست

ز پریشانی دل بیمار است

باورم شد که گرفتار دل است

بس که میگفت که بیمار دل است

عشق رویایی او خامم کرد

شور دیوا نگی اش رامم کرد

پای تا سر همه امید شدم

شعله ور گشتم و خورشید شدم

نرگس فتنه گرش دامم شد

عشق او منبع الهامم شد

پر از او بودم و جادو بودم

یا نمی دانم خود او بودم

نقش او بود همه اشعارم

خنده هایم نگهم گفتارم

خوب چون دید گرفتار دلم

افتی شد پی ازار دلم !!!

قصه عشق فراموشش شد

کر زگفتار دلم گوشش شد

عهدو پیمان همه از یاد ببرد

دفتر عشق مرا باد ببرد

رنگ اندوه زچشمانش رفت

لطف و پاکی زدل و جانش رفت

شد سراپا همه تزویر و ریا

مرد در سینه او مهر و وفا

دگر او مایه امیدم نیست

ارزوی دل نومیدم نیست

اه ای عشق زتو بیزارم

تا ابد از غم دل بیمارم

برو ای عشق میازارم بیش

از تو بیزارم و از کرده خویش