گویند در زمان قدیم، روزی مردی از كوچه خلوتی میگذشت. زنی را دید كه در كنار دیوار ایستاده عز و جز و گریه و زاری میكند. مرد از زن علت گریه و زاریش را پرسید. زن دست انداخت دامن او را گرفت و گفت: «ای مرد! ترا به مقدسات عالم، ترا به مردانگیت قسم میدهم كمكی به من بكن كه توی كارم سخت درماندهام» مرد گفت: «اگر از دست من كاری برآید مضایقه ندارم» .
زن كه محكم دامن او را به دست گرفته بود گفت: «ای مرد، تو فرشتهای هستی كه خدای مهربان برای كمك من درمانده از آسمان فرستاده، من شوهری داشتم بسیار بدخلق و خسیس كه چند سالی جوانی خودم را پای او تلف كردم بس كه از آن زندگی به تنگ آمدم و طاقتم طاق شد، از او طلاق گرفتم و چون زن جوان و زیبایی هستم تاكنون چند نفر خواستگار برای من پیدا شده كه برای حفظ آبرو و زندگیم ناچارم زن یكی از آنها بشم اما میباید در موقع عقدكنان طلاقنامه خودم را كه از شوهر سابقم گرفتهام همراه داشته باشم كه خواستگار و قاضی تصور نكنند كه من زن نانجیبی هستم. اما از بخت بد طلاقنامه خودم را گم كردهام و هرچه جستوجو كردم پیدا نكردم. بالاخره دو روز قبل به در خانه شوهر سابق خودم رفتم كه شاید بتوانم یك طلاقنامه دیگر از او بگیرم ولی شنیدم كه آن مرد هم یك ماه قبل مرده است، چون میبینم از همه طرف راه به رویم بسته شده به ناچار گریه و زاری میكنم. حالا دست به دامن مردانگی تو زدم همانطور كه قول دادی برای كمك به من و محض رضای خدا بیا بریم به محضر قاضی. تو بگو شوهر من هستی و در همانجا مرا طلاق بده كه یك طلاقنامهای در دست داشته باشم و از این مصیبت و بدبختی نجات پیدا كنم، عوضش تا زندهام دعاگوی تو هستم كه آبروی مرا خریدی. علاوه بر این كمك تو به یك زن بیپناه پیش خدا هم بیاجر نمیماند».
مرد دلش به حال او سوخت و با او به محضر قاضی رفت. زن به قاضی شكایت كرد كه این شوهر من نمیتواند خرج مرا بدهد و من همیشه پیش سر و همسر شرمنده و سرافكندهام. حالا آمدهام طلاق بگیرم. مرد به قاضی گفت: «من مردی كارگرم و با اینكه شب و روز زحمت میكشم، درآمدم آنقدر نیست كه بتوانم از عهده مخارج این زن بربیایم و هر شب كه خسته و مانده به خانه میام با بدخلقی و بگومگوی این زن روبهرو میشم، از این زندگی خسته شدم منم حاضرم كه طلاقش بدم» چون نصیحتهای قاضی برای آشتی دادن آنها به جایی نمیرسد به ناچار قاضی زن را طلاق میدهد و طلاقنامه را به مهر و امضای آن مرد میرساند و به دست زن میدهد. زن میگوید: «من هم نه فقط مهریه و مخارج مدت عدهام را به او میبخشم بلكه خرج محضر را هم خودم میدم كه به او تحمیلی نشده باشه» این را میگوید و مبلغی از كیسه خود در میآورد پیش روی قاضی میگذارد.
اما بعدش از زیر چادرش یك بچه قنداق كردهای را بیرون میآورد توی دامن مرد میگذارد و به قاضی میگوید: «این هم بچه او. صحیح و سالم برای اینكه من دیگه قادر به نگهداری او نیستم» و در یك چشم به هم زدن از محضر قاضی خارج میشود. مرد بیچاره كه قادر به انكار نبوده بچه را بغل میكند و نالان و پشیمان به خانه یكی از دوستان خودش میرود و از او چارهجویی میكند.
دوست او میگوید: «الان دو ساعت قبل از ظهر است و در مساجد هیچكس نیست راه چاره این است كه بچه را ببری توی محراب یكی از مساجد بگذاری تا یكی از مسجدیهای خوشقلب او را ببرد و نگه دارد». مرد به دستور دوستش بچه را به مسجدی میبرد و در محراب مسجد میگذارد خادم مسجد از در وارد میشود همانوقت هم بچه از خواب بیدار میشود گریه سر میدهد. خادم گریبان مرد را میگیرد كشانكشان به جلو محراب میبرد و فریادزنان میگوید: «ملعون خبیث شقی آیا محراب جای بچههای حرامزاده است؟ این دومین بچهای است كه از دیشب تا حالا به این مسجد آوردهای». آن وقت نه تنها آن بچه بلكه یك بچه شیرخوره دیگری را هم كه زیر منبر خوابانده بود برمیدارد و به مرد میدهد و میگوید: «اگه زودتر از مسجد بیرون نری فریاد میزنم و مؤمنین را خبر میكنم تا سنگسارت كنند».
مرد بیچاره از ترس جان و آبروش دو تا بچه را بغل میگیرد و به خانه دوستش برمیگردد. زن دوست او كه تازه از موضوع باخبر شده میگوید: «یكی از زنهای بسیار متمول این محله ده روز پیش زاییده اتفاقاً دوقلو هم زاییده، هنوز هم به حمام نرفته. فوری این بچهها را ببر فلان كوچه و فلان حمام زنانه و صغری خانم دلاك را صدا كن و به او بگو كه بچههای فلان خانم است كه به من دادهاند كه به دست تو بسپارم، خود خانم همین الان از دنبال من میاد!» مرد به دستور زن دوستش عمل میكند و بچهها را میبرد و به صغری خانم میدهد، صغری خانم هم به طمع انعامی كه از مادر بچهها خواهد گرفت بچهها را بغل میگیرد به داخل حمام میبرد و مرد بیچاره از شر بچههای قنداق كرده خلاص میشود.