پارس ناز پورتال

داستان بسیار زیبای دوست داشتن

داستان بسیار زیبای دوست داشتن

گفتم خدای من دقایقی بود در زندگانیم که هوس میکردم سر سنگینم را که پرازدغدغه های دیروز بود و هراس فردا برشانه های صبورت بگذارم آرام برایت بگویم و بگریم…درآن لحظات شانه های تو کجا بود؟

ندایی آمدکه: عزیزتر ازهرچه هست، تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی که در تمام لحظات بودنت بر پروردگار تکیه کرده ای و پروردگارت خود را آنی از تو دریغ نکرده است. پروردگار همچون عاشقی که به معشوق خود مینگرد با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته است.

گفتم: پس چرا راضی شدی من برای آنهمه دلتنگی اینگونه زار بگریم؟

گفت: عزیزتر از هر چه هست اشک تنها قطره ای است که قبل از آنکه فرود آید عروج می کند. اشکهایت به پروردگار رسید و او آنها را یکی یکی بر زنگارهای روحت ریخت تا باز هم از جنس نور باشی و از احوال آسمان. زیرا تنها اینگونه میشود تا همیشه شاد بود.

گفتم: آخر ان چه سنگ بزرگی بود که بر سر راهم گذاشتی؟

گفت: بارها صدایت کردم و آرام گفتم از این راه نرو که به جایی نمیرسی و اما تو هرگ زگوش نکردی و آن سنگ بزرگ فریاد پروردگار بود که: عزیزتر از هر چه هست از این راه نرو که به ناکجا آباد هم نخواهی رسید.

گفتم: پس چرا آنهمه درد در دلم انباشتی؟

گفت:روزیت دادم تا صدایم کنی چیزی نگفتی… پناهت دادم تاصدایم کنی چیزی نگفتی…

آخرتو بنده من چاره ای نبود جز نزول درد…و تنها اینگونه شد که تو صدایم کردی.

گفتم:پس چرا همان باراول که صدایت کردم درد را ازدلم نراندی؟

گفت:اول بار که گفتی خدا…من آنچنان به شوق آمدم که حیفم آمد بار دگر خدای تو را نشنوم. تو باز گفتی خدا و من مشتاق تر برای شنیدن خدایی دیگر… من میدانستم که تو بعد از علاج درد بر خدا گفتن اصرار نمی کنی و گرنه همان باراول دردت را دوا میکردم.

گفتم: مهربان ترین خدا دوست دارمت.

گفت:عزیزتر از هر چه هست دوست تر دارمت.