پارس ناز پورتال

طفلى که به میدان جنگ رفت

مجموعه : مذهبی
طفلى که به میدان جنگ رفت

در آن شب،بعد از آن اتمام حجت‏ها وقتى كه همه یكجا و صریحا اعلام وفادارى كردند و گفتند:ما هرگز از تو جدا نخواهیم شد،یكدفعه صحنه عوض شد.امام علیه السلام فرمود:حالا كه این طور است،بدانید كه ما كشته خواهیم شد.همه گفتند:الحمد لله،خدا را شكر مى‏كنیم براى چنین توفیقى كه به ما عنایت كرد،این براى ما مژده است، شادمانى است.

طفلى در گوشه‏اى از مجلس نشسته بود كه سیزده سال بیشتر نداشت.این طفل پیش خودش شك كرد كه آیا این كشته شدن شامل من هم مى‏شود یا نه؟از طرفى حضرت فرمود:تمام شما كه در اینجا هستید،ولى ممكن است من چون كودك و نا بالغ هستم مقصود نباشم.رو كرد به ابا عبد الله و گفت:«یا عماه!»عمو جان!«و انا فى من یقتل؟ »آیا من جزء كشته شدگان فردا خواهم بود؟

نوشته ‏اند ابا عبد الله در اینجا رقت كرد و به این طفل-كه جناب قاسم بن الحسن است-جوابى نداد.از او سؤالى كرد،فرمود: پسر برادر!تو اول به سؤال من جواب بده تا بعد من به سؤال تو جواب بدهم.اول بگو: «كیف الموت عندك؟»مردن پیش تو چگونه است،چه طعم و مزه‏اى دارد؟عرض كرد:«یا عماه احلى من العسل‏»از عسل براى من شیرین‏تر است،تو اگر بگویى كه من فردا شهید مى‏شوم،مژده‏اى به من داده‏اى.فرمود:بله فرزند برادر،«اما بعد ان تبلو ببلاء عظیم‏»ولى بعد از آنكه به درد سختى مبتلا خواهى شد،بعد از یك ابتلاى بسیار بسیار سخت.گفت:خدا را شكر،الحمد لله كه چنین حادثه‏اى رخ مى‏ دهد.

حالا شما ببینید با توجه به این سخن ابا عبد الله،فردا چه صحنه طبیعى عجیبى به وجود مى‏آید.بعد از شهادت جناب على اكبر،همین طفل سیزده ساله مى‏آید خدمت ابا عبد الله در حالى كه چون اندامش كوچك است و نابالغ و بچه است،اسلحه‏اى به تنش راست نمى‏آید.زره‏ها را براى مردان بزرگ ساخته‏اند نه براى بچه‏هاى كوچك.كلاه خودها براى سر افراد بزرگ مناسب است نه براى سر بچه كوچك.عرض كرد:عمو جان!نوبت من است،اجازه بدهید به میدان بروم.(در روز عاشورا هیچ كس بدون اجازه ابا عبد الله به میدان نمى‏رفت.هر كس وقتى مى‏آمد،اول سلامى عرض مى‏كرد: السلام علیك یا ابا عبد الله،به من اجازه بدهید.)

ابا عبد الله به این زودیها به او اجازه نداد.او شروع كرد به گریه كردن.قاسم و عمو در آغوش هم شروع كردند به گریه كردن.نوشته‏اند: «فجعل یقبل یدیه و رجلیه‏» (1) یعنى قاسم شروع كرد دستها و پاهاى ابا عبد الله را بوسیدن.آیا این[صحنه]براى این نبوده كه تاریخ بهتر قضاوت كند؟او اصرار مى‏كند و ابا عبد الله انكار.ابا عبد الله مى‏خواهد به قاسم اجازه بدهد و بگوید اگر مى‏خواهى بروى برو،اما با لفظ به او اجازه نداد،بلكه یكدفعه دستها را گشود و گفت: بیا فرزند برادر،مى‏خواهم با تو خداحافظى كنم.قاسم دست‏به گردن ابا عبد الله انداخت و ابا عبد الله دست‏به گردن جناب قاسم.نوشته‏اند این عمو و برادر زاده آنقدر در این صحنه گریه كردند-اصحاب و اهل بیت ابا عبد الله ناظر این صحنه جانگداز بودند-كه هر دو بى حال و از یكدیگر جدا شدند.

این طفل فورا سوار بر اسب خودش شد.راوى كه در لشكر عمر سعد بود مى‏گوید:یكمرتبه ما بچه‏اى را دیدیم كه سوار اسب شده و به سر خودش به جاى كلاه خود یك عمامه بسته است و به پایش هم چكمه‏اى نیست،كفش معمولى است و بند یك كفشش هم باز بود و یادم نمى‏رود كه پاى چپش بود،و تعبیرش این است:«كانه فلقة القمر» (2) گویى این بچه پاره‏اى از ماه بود،اینقدر زیبا بود.همان راوى مى‏گوید:قاسم كه داشت مى‏آمد،هنوز دانه‏هاى اشكش مى‏ریخت.رسم بر این بود كه افراد خودشان را معرفى مى‏كردند كه من كى هستم.همه متحیرند كه این بچه كیست؟ همین كه مقابل مردم ایستاد،فریادش بلند شد:

ان تنكرونى فانا ابن الحسن سبط النبى المصطفى المؤتمن

مردم!اگر مرا نمى‏شناسید،من پسر حسن بن على بن ابیطالبم.

هذا الحسین كالاسیر المرتهن بین اناس لا سقوا صوب المزن (3)

این مردى كه اینجا مى‏بینید و گرفتار شماست،عموى من حسین بن على بن ابیطالب است.

جناب قاسم به میدان مى‏رود.ابا عبد الله اسب خودشان را حاضر كرده و[افسار آن را]به دست گرفته‏اند و گویى منتظر فرصتى هستند كه وظیفه خودشان را انجام بدهند. من نمى‏دانم دیگر قلب ابا عبد الله در آن وقت چه حالى داشت.منتظر است،منتظر صداى قاسم كه ناگهان فریاد«یا عماه‏»قاسم بلند شد.راوى مى‏گوید:ما نفهمیدیم كه حسین با چه سرعتى سوار اسب شد و اسب را تاخت كرد.تعبیر او این است كه مانند یك باز شكارى خودش را به



صحنه جنگ رساند.نوشته‏اند بعد از آنكه جناب قاسم از روى اسب به زمین افتاده بود در حدود دویست نفر دور بدن او بودند و یك نفر مى‏خواست‏سر قاسم را از بدن جدا كند ولى هنگامى كه دیدند ابا عبد الله آمد،همه فرار كردند و همان كسى كه به قصد قتل قاسم آمده بود،زیر دست و پاى اسبان پایمال شد.از بس كه ترسیدند،رفیق خودشان را زیر سم اسبهاى خودشان پایمال كردند.جمعیت زیاد،اسبها حركت كرده‏اند، چشم چشم را نمى‏بیند.به قول فردوسى:

ز سم ستوران در آن پهن دشت زمین شد شش و آسمان گشت هشت

هیچ كس نمى‏داند كه قضیه از چه قرار است.«و انجلت الغبرة‏» (4) همینكه غبارها نشست، حسین را دیدند كه سر قاسم را به دامن گرفته است.(من این را فراموش نمى‏كنم،خدا رحمت كند مرحوم اشراقى واعظ معروف قم را،گفت:یك بار من در حضور مرحوم آیت الله حائرى این روضه را-كه متن تاریخ است،عین مقتل است و یك كلمه كم و زیاد در آن نیست-خواندم.به قدرى مرحوم حاج شیخ گریه كرد كه بى تاب شد.بعد به من گفت:فلانى! خواهش مى‏كنم بعد از این در هر مجلسى كه من هستم این قسمت را نخوان كه من تاب شنیدنش را ندارم).در حالى كه



جناب قاسم آخرین لحظاتش را طى مى‏كند و از شدت درد پاهایش را به زمین مى‏كوبد(و الغلام یفحص برجلیه) (5) شنیدند كه ابا عبد الله چنین مى‏گوید:«یعز و الله على عمك ان تدعوه فلا ینفعك صوته‏» (6) پسر برادرم!چقدر بر من ناگوار است كه تو فریاد كنى یا عماه،ولى عموى تو نتواند به تو پاسخ درستى بدهد، چقدر بر من ناگوار است كه به بالین تو برسم اما نتوانم كارى براى تو انجام بدهم.

و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظیم و صلى الله على محمد و آله الطاهرین.