پارس ناز پورتال

عکس دیدنی پیرترین رزمنده دفاع مقدس

مجموعه : مجله خبری روز
عکس دیدنی پیرترین رزمنده دفاع مقدس
 

به گزارش پارس ناز، شهری سرسبز و سرفراز در 140 كیلومتری جنوب شرقی شیراز كه گرچه خاكش از جنگ دور بوده اما به یمن هزار و ده لاله واژگون و شیدایی اش كه «بی بال پریدن» را مكرر كرده و مستجاب شده اند، عزیز و شقایق پوش و آسمان نشان است.

 

عکس دیدنی پیرترین رزمنده دفاع مقدس


در جنوبی ترین سمت شهر، رسمش را كه از اسمش پرآوازه تر است جویا می شویم اما بی فایده است! این را از حیرت گاه و بیگاه عابران بی خبر می توان فهمید. گویی روزمشغولی های رنج آلود و پیچ وخم زندگی، این نامی روسپید سال های بی برگشت را از یاد شهر برده است!… پس از قدری بالا و پایین كردن خیابان های تنگ و نارنج پوش – كه تا ساعتی پیش جوابمان كرده بودند! – حوالی بلواری كه می رسد به گلزار شهدا، قدم آرام می كنیم و فقط پلاك ها را می بینیم تا او را كه در كوچه غریبانه امروز خانه دارد راحت تر پیدا كنیم.

مستطیل آلومینیومی كوچك آبی رنگی كه شماره 1752 بر آن حك شده است، چشمانمان را پر از خورشید می كند. بی درنگ، آفتابگردان می شویم و این یعنی رسیده ایم سر قرار. با كمی مكث، نگاهمان را به آسمان می سپاریم و صلوات بر لب، سرازیر خانه می شویم. خانه ای مرتب، سرپا و سربلند با نمای مرمرسفید كه بیست و چندسالی است در و پنجره هایش به عشق «او» باز و بسته می شوند؛ خانه ای كه مثل خانه های معمولی نیست.

خانه ای كه بابا دارد و زهرا و مریم؛ بابایی كه به قولی، بابابزرگ مهربان 106 ساله جبهه هاست و پیرسال ترین یادگار ماندگار سال های ملكوت این ملك مینویی نسیم. بی تاب دیدارش به هرسو سر می چرخانیم تا این كه پیرمرد را بر تختی ساده با تشك سفیدگلدار – كه 7سال است اجازه نمی دهد صدای قدم های محكم و مؤمنش شنیده شود – در كنج دنج و آرام اتاقی سه در چهار می یابیم در حالی كه به 5 پشتی كه پشت هم ردیف شده اند تا تعادل تن نحیفش را حفظ كنند، تكیه زده است و مروارید دانه های تسبیحی را در میان انگشتانش می غلتاند.

«خون اش جوان مانده و پایش پیر» و زمینگیر. قطر عینكش، صورت شفاف و آفتابخورده اش را مظلوم و خواستنی تر می كند. چین و چروك پیشانی بلند و تربت نشانش خالی از سربندهای دنیایی است اما هنوز هم سربند آن روزهای تیر و تركش را بر دلش بسته و همچنان سرش بند جبهه است؛ بند كرخه و خرمشهر و آبادان و فاو… یاد شهدا، بارانی اش می كند

میم سلاممان شنیده نشده كه گره بغض هایش وا می شود و بلندبلند چیزهایی می گوید. گونه های سرخش، خیس خیس می شود آنقدر كه مجبور شوند عینك را بردارند و صورت لاغر و تكیده اش را خشك كنند. در میان واژه های باران خورده اش، فقط جمله «سلیمون زاده، كاكام بید.» مفهوم است. انگار ما را خویشان فرمانده شهیدش «عبدالحسین سلیمان زاده»پنداشته است. دست و رویش را كه می بوسم، همه می نشینند. دخترش توضیح می دهد:« آقاجون دلتنگ است و هر وقت یاد شهدا می افتد گریه می كند.»

چند دقیقه ای می گذرد كه دوباره عطر نجابت دخترانه ای اتاق را به هیاهو وا می دارد و زهرا، سینی به دست وارد می شود. شیرینی سنتی فسا (كماچ یا نان فسایی) و چای بهارنارنج در استكان كمرباریك، پذیرایی خانواده رحمانیان از هر مهمانی است. پیرمرد با گرمی محبت پدرانه و زبانی مهماندوستانه می گوید:«خیلی خوش آمدید. بفرمایید چایی بخورید؛ شیرینی بخورید؛ بفرمایید.» چشمی می گویم و به گوش هایش كه بیشتر «آواز پر جبرئیل» را می شنود نزدیك می شوم و سر صحبت را باز می كنم.

حاج آقا! چندسال دارید؟ «نزدیك به 100؛ به نظر خودم 100؛ یك دو سال بیشتر.»

درهمین فاصله مریم كه از اتاق بیرون رفته با چادر گل نیلوفری اش – در حالی كه درد جابه جاكردن تن نحیف پدر از سنین جوانی جاخوش پاهایش گردیده تا كمتر بتواند زانو به زمین زند – سر می رسد و بر تاقچه كوتاه پشت پنجره های بزرگ اتاق می نشیند و براساس یك توافق ناگفته و همیشگی می شود سخنگوی باباصفرقلی یا به قول خودش«آقاجون» تا از روزهای دور بگوید؛ روزهایی كه ما برای شنیدنشان مهمان این چاردیواری 3نفره شده ایم؛ 3نفره كه نه! قلم، بچه های آن روزهای فوران آتش و تركش را از یاد برد. باور كنید همه اینجا جمعند! این را ضرباهنگ چشمان پیرمرد- كه چشم همه ماست- می گفت!

مریم، دردانه ته تغاری حاج صفرقلی و دهمین فرزند اوست. 3روز در هفته ادبیات فارسی تدریس می كند و چندسال آزگار است كه فرشته تر از ملائك، دوشادوش زهرا، خواهر بزرگترش كه خانه پدری را می گرداند، خودشان را با روز و شب پدر پیوند زده اند و حتی ازدواج را هم بی خیال شده اند! آنها خوب ترین دلخوشی بابایشان هستند و صدالبته روسپید روسپید؛ پس بگذارخودشان هم او را معرفی كنند: « آقاجون متولد ماه مهر است. 3 روز پیش، 106 سالگی را پشت سر گذاشت و وارد 107سال شد. ایشان اولین روز پاییز 1285 در جهرم به دنیا آمده وبزرگ شده آنجاست.البته اصالتا فسایی اند و 50 سالی می شود كه در شهرستان فسا زندگی می كنند.

مرحوم مادرم اهل روستای فدشكویه فسا بودند كه بعد از ازدواج با پدر به جهرم می روند و زندگی خوبی را شروع می كنند. آقاجون مقداری زمین و مال و اموال از میراث پدری داشته و كشاورزی و دامداری می كرده است اما سال 41، 42 بیماری به جان گوسفندان می افتد و در مدت 24 ساعت همه دام ها تلف می شوند و سرمایه اش از دست می رود بنابراین تصمیم می گیرد برای كارگری راهی ابوظبی و كشورهای حاشیه خلیج فارس شود. از آنجا كه فرزندان اولش دختر بودند، قبل از رفتن، مادر و بچه ها را روانه فدشكویه می كنند و به دایی هایمان می سپارند و بعد هم دیگر همین جا ماندگار می شوند.»

سحری سر پست

آقاجون از همان بچگی، مذهبی و معتقد بوده و همواره زندگی اش بر محور دین چرخیده است.بینش سیاسی و اعتقادی- مبارزاتی عمیق ایشان مرهون ارتباطش با فرزندان آیت الله سید عبدالحسین موسوی لاری (آغازگر نهضت جنوب علیه انگلیس در زمان جنگ جهانی اول) است. بابا از دوران سربازی كه پایش به شیراز باز می شود با آیت الله سیدعبدالمحمد آیت اللهی و برادرش سیدعلی اكبر(فرزندان سید) كه از مجتهدان به نام و مبارز خطه جنوب بودند تعامل نزدیك داشته و ایدئولوژی اش را از آنها می گرفته است.

خودشان تعریف می كردند در سربازی (دوره رضاشاه) یك بار سحر ماه مبارك رمضان نوبت نگهبانی من بود و چون از قبل می دانستم، شامم را كه برای سحرنگه می داشتم، دزدكی سر پست بردم. مدتی مانده به اذان صبح با این كه اجازه نداشتیم حتی برای لحظه ای بنشینیم، رو به آسمان كردم كه خدایا! من نمی توانم امر یك بنده را به فرمان تو ترجیح دهم. بعدهم با خیال راحت نشستم و مشغول سحری خوردن شدم.

 چند دقیقه ای كه گذشت، گروهبانمان از راه رسید،چراغ قوه انداخت ومرا در آن وضعیت دید.باحیرت پرسید:نشسته ای؟! و قبل از این كه بخواهم حرفی بزنم ادامه داد: عجب اقبال بلندی داری! من الان با فلانی-افسر مافوقشان را كه خیلی بدجنس و خبیث بوده نام می برد- مشغول سركشی قسمت های مختلف پادگان بودیم اما به 100متری محل نگهبانی تو كه رسیدیم ناگهان او بر زمین نشست و گفت: چشمانم جایی را نمی بیند. انگار كور شده ام! تو به تنهایی ادامه بده من همین جا منتظرت می نشینم! اگر تو را دراین وضع می دید،حسابت با كرام الكاتبین بود پسر! من هم گفتم: امر خدا را اطاعت كردم و او نمی گذارد در بمانم.»

آشپزخانه را بلد نیست!

«70 سال نماز جماعت و نافله شب ایشان ترك نشد. قبل از پیروزی انقلاب گاهی 80 كیلومترراه رفت و برگشت را پیاده طی می كرد تا برای نماز جمعه آیت الله سیدعلی اكبر آیت اللهی و بعد از ایشان آقاسیدحسین آیت اللهی (امام جمعه فقیدجهرم) خودش را به این شهر برساند. همچنین بابا غیر از ماه مبارك رمضان، ماه های رجب و شعبان، 3 روز اول، وسط و آخر هرماه و روزهای دوشنبه و پنجشنبه هر هفته را حتما روزه می گرفت و البته مادرم هم خیلی هوایش را داشت. عامل اصلی موفقیت آقاجون مادرم بود. یك خانم تمام عیار كه از یك مرد، هیچ كم نداشت و افسوس كه مرداد81 برای همیشه از بند خاك رها شد و تنهایمان گذاشت.»

گل اشكی را كه یاد مادر، گوشه چشمش می كارد، با گوشه چادرش می خشكاند و بعد:«آقاجون اصلا نمی دانست آشپزخانه كجای خانه است! حتی جای نان را هم نمی دانست بنابراین وقتی قصد روزه داشت باخنده می گفت امشب چه كسی به من سحری می دهد؟ من بلافاصله و بی پروا می گفتم ماه رمضان تمام شده است! اما مادر مثل همیشه داوطلبانه و باروی خوش بیدار می شد و به پدر می رسید.این را هم بگویم كه آقاجون هیچ وقت كسی را ملزم به كاری نمی كرد و واقعا اجباری در كار نبود.»

نماز و دیگر هیچ!

محمدرضا شادمانی(عكاس) كه با چشم و دهانی بازمانده از تعجب و شادمانی، عكاسی را رها كرده و فقط گوش می كند، در حالی كه با چشم و ابرو به سنگ تیمم زیر تخت حاج صفر اشاره می كند.

حاج صفر انگار فهمیده باشد نگاهمان كجاست، می زند زیر آواز: «جهنم، تار شد از بی نمازان/ خدا، بیزار شد از بی نمازان/ اگر خواهی دهی یك لقمه نان/ بده بر سگ، مده بر بی نمازان» بعد با همان لحن آهنگین ادامه می دهد: «بدتر از همه بی نماز است. به خانه آدم بی نماز رفت و آمد نكن. به خانه ات هم راهش نده…» مریم كه ذوق زدگی ما را می بیند، می گوید:«فكر و ذكر آقاجون نماز است. درباره هركس هم ازش می پرسیم می گوید ببین اهل نماز هست یا نه. اواخر مهر 89 هم كه بر اثر خونریزی معده بستری شد، همین اشعار را روی تخت بیمارستان زمزمه می كرد!»

سر می گذارم توی گوشش و می پرسم حاج آقا از كی نماز خواندن را شروع كردید؟ «من 8 سالم بود.»

همان طور كه در بدو ورود هم مشهود بود، پیرمرد دیگر نمی تواند نمازهایش را تمام قد، قامت بندد. پاهای پاكباز و پرنده اش كه آن سال ها قدمی از معركه پس نكشیدند دیگر به فرمانش نیستند البته نه فقط به دلیل افزایش سن جسم كه… انگار باز هم مریم راوی شود خوش تر است: «جمعه 4 اسفند 84 كه برای نماز صبح بیدار شدند، زمین خوردند و از ناحیه استخوان لگن دچار شكستگی شدند و كارشان به جراحی كشید. بعداز عمل هم كمی راه افتادند اما پس از مدتی پاهایشان از حركت ایستاد. الان حتی قادر نیستند پاها را دراز یا جمع كنند و همین گونه كه مشاهده می كنید شكل گرفته است. البته قبل از زمین خوردن هم مدت ها بود كه به دلیل درد شدید پا، خیلی كم و به سختی با عصا می توانستند حركت كنند؛ منتها این زمین خوردن، مزید بر علت شد. جالب این كه بعد از زمین خوردن هم باز اصرار داشتند نماز شب بخوانند و روزه بگیرند!»

هیچ كس همراه نیست!

مریم ادامه می دهد: «یك سال و نیم بعد دوباره ایشان را به دكترها نشان دادیم. گفتند: پاها خوب شدنی است اما هزینه سنگین و مراقبت ویژه ای می طلبد كه متأسفانه هیچ یك در توان ما نبود.» سپس در حالی كه می كوشد بغض، راه كلامش رانبندد می گوید: «آقاجون، 10فرزند(3پسركه یكی دستش از دنیا كوتاه شده و7 دختر) و یكصد و چند نوه و نتیجه دارد با این وجود از وقتی زمینگیرشده جز ما دو خواهر بقیه میدان را خالی كرده اند و حضورشان بسیار كم رنگ است. برادرم علیرضا هم كه خیلی دلسوز و پیگیر است، كار و زندگی اش در فسا نیست و هربار كه می آید بیش از یكی دو روز نمی تواند بماند.

با این شرایط خاص،آقاجون حداقل به 2 پرستار ویژه نیاز دارد.ما هم باید پرستارباشیم وهم زندگی و خانه داری و مهمانداری كنیم. شب تا صبح من در خدمتشان هستم و روزها كه به مدرسه می روم، خواهرم زهرا كارها را سر و سامان می دهد و به بابا می رسد. هیچ منت و توقعی هم نداریم و نگهداری از ایشان را وظیفه خود می دانیم. ایشان قبل از این كه پیرترین رزمنده باشند، پدرمان هستند و باید خدمتگزارشان باشیم. همیشه می گویم آقاجون! دعا كن تا خدا توان و تحملمان بدهد. اصلا ناسپاس نیستیم اما واقعا گاهی طاقتمان تاق می شود. با این حال راضی هستیم به رضای خدا و همین روحیه مان را صدچندان می كند.»

شاید بهتر باشد به احترام بغض دخترانه اش چند ثانیه ای سكوت كنم اما حالا كه او سفره دل باز كرده و دار و ندارش را به تماشا گذاشته است، دل به دریا می زنم و وفای همرزمان و یاران مانده حاجی را جویا می شوم. لبخندی تلخ و خسته تحویلم می دهد. لبخندی كه كلی حرف در پس خود دارد واثری از تسلیم در آن نیست!

واقعا چرا؟!… چرایش را نه ما می دانیم و نه مریم و زهرا. اصلا نمی خواهیم بدانیم چون هرچه باشد حتما عذر بدتر از گناه است. اما این را می دانیم كه فراموشی، بد دردی است؛ دردی كه عادت هر روزمان شده است.البته عادت هر روز ما نه بابا صفرقلی كه هنوز هم كه هنوز است فرمانده را خوب به خاطر دارد. شهید سلیمان زاده را می گویم كه با شنیدن هرباره نامش، چشم و شانه هایش بی تاب می شود. به گمانم در این روزهایی كه فقط خدا هست و زهرا و مریم، فرمانده هم هست. دوباره سلام فرمانده!

میقات پابرهنه گان

حاج صفرقلی كه درست شب تولد 74 سالگی اش شیپور جنگ نواخته شد چونان برناترین یاران رفته و مانده اش، تحمیل نبردی نابرابر را تاب نیاورد و برای یاری میهن مجروحش، پاشنه كفش جهاد را وركشید تا از «میقات پابرهنگان» دلسپار واقعه شود هرچند سن وسال، جبهه و منطقه را برایش ورود ممنوع می كرد اما او پا پس كشیدن را بلد نبود. « آقاجون مخالفت با اعزام را بهانه رفع تكلیف نمی دانست. انگار موظف به جنگیدن بود. هربار هم كه دست خالی به خانه برمی گشت، مصمم تر از قبل به درگاه خدا استغاثه می كرد و در دعاهایش توفیق حضور در كنار رزمندگان را می طلبید.»

روز از پی روز و ماه از پی ماه، عدد عمر این شیر پیر رابه 76 می رساند. فصل خرماپزان بود و خورشید در عرصه خالی از ابر آسمان می تاخت. حاج صفرقلی این بار با حالی عجیب مقابل مسئول اعزام بسیج ایستاد. عرق های پیشانی اش را پاك كرد و با لحنی مؤمن و استوار، كوتاه ومختصر نهیب زد:«جوان! من سالمم و باید اعزام شوم. اگر این بار هم دست رد به سینه ام بزنی، فردای قیامت شكایتت را به پیامبر- كه سلام خدا بر او – خواهم برد. دیگر خودت می دانی..» ترجمان و تفسیر تبسم جوان بسیجی كه از سر ناچاری وحیرت، دستی به محاسن مشكی محرابی اش می كشید، واضح تر از آن بود كه جایی برای چون و چرای بیشتر بگذارد…

اینجا اهواز است. پیر و جوان اعزامی كه زیر آسمان باز در صف مردان خدا ایستاده اند، با فرمانی قاطع و بریده در جای خود خبردار می مانند. فرمانده وارد میدان می شود و همان طور كه دقیق و عقاب وار همه را زیر نظر دارد، بی مقدمه، صریح و بلند می گوید:«در عملیات پیش رو باید از میدان مین رد شویم. چندنفر داوطلب می خواهیم تا معبر باز كنندكه بچه ها زمینگیر نشوند!» ثانیه ها سنگین می شود و زمزمه ای در می گیرد اما حاج صفرقلی كه می داند شرط عشق، بی باكی است؛ بی وسواس هراس، پا جلو می گذارد تا اولین كسی باشد كه نشان می دهد خودپسند نیست و بیش و پیش از آن كه خط شكن باشد، خودشكن است.

«آقاجون تعریف می كرد فورا از صف بیرون آمدم و گفتم من اصلا برای همین كار به جبهه اسلام آمده ام. ایشان هیچ وقت كلمه «جبهه» را به تنهایی بر زبان نمی آورد و همیشه می گفت «جبهه اسلام». خلاصه چند دقیقه بعد معلوم می شود اصلا میدان مینی در كار نبوده و قرار بر سنجش آمادگی و روحیه آزمایی نیروها بوده است و بس!»

5 سال عاشقی خانوادگی

حالا دیگر جبهه، خانه اول پیرمرد شده بود؛ آن قدر كه 6 ماه به 6 ماه هم حاضربه دل كندن از آن نمی شد و سراغی از خانواده نمی گرفت. «آقاجون همواره به دیانتش وابسته بوده تا خانواده و چیزهای دیگر. اگر هم كسی گلایه می كرد می گفت: خدا وسیله ساز است. مگر خانواده من از خانواده امام حسین(ع) بالاترند؟

بابا از تابستان 61 كه اعزام شد تا پایان جنگ بیش از 66 ماه در جبهه ماند.آن هم نه به تنهایی بلكه خانوادگی! هر وقت به خانه می آمد همه بچه ها، نوه ها و اقوام را برای همراهی و حضور در جبهه تشویق و تحریك می كرد. بارها اتفاق می افتاد كه آقاجون همراه پسران و نوه هایش در جبهه بود. حتی در این راه، 2 برادرم – اصغر و علیرضا – از ناحیه كمر، جانبازشدند. این طور كه همرزمانش تعریف می كنند در خط و قرارگاه نیز همواره روحیه بخش رزمندگان بوده است.»
زهرا (نهمین فرزند حاج صفر) كه بیشتر شنونده است و جز به وقت ضرورت سخن نمی گوید،رو می گرداند سمت مریم كه:«خاطره علیرضا را نمی گویی؟» پابرهنه وسط حرفش می پرم كه این یكی را دیگر خودتان برایمان بگویید…«شب عملیات خیبر، پدر و برادرم علیرضا هردو در یك دسته بوده اند. علیرضا می گفت: تقریبا 50متری با عراقی ها فاصله داشتیم و چیزی نمانده بود درگیری شروع شود كه بابا با اشاره دست مرا به كنار خود خواند و خیلی آرام و جدی در گوشم گفت: دستور حمله را كه دادند، نمی ترسی و سر جلو می روی وگرنه حلالت نمی كنم!»

هنوز هم صلواتی…

جنگ كه تمام شد، حاج صفر با «دلی سربلند و سری سربه زیر» از 66 ماه دفاع قدسی جانانه ای كه انگار پیرسالی اش را در آن جوان شده بود، پا به راه خانه شد؛ پا به راه روزهای فاصله و فراموشی! روزهای منیت و مصلحت عده ای جنگ ندیده كه یا زبان به طعنه می گشودند و چهره به ریشخند می آلودند یا خودشان را به آن راه می زدند. تو گویی«نه خانی آمده و نه خانی رفته!»

عمو صلواتی جبهه ها كه اطاعت پذیر ولی امر است اما دوباره آستین همت بالا می زند و به دیروزهای كارگری بر می گردد! تو گویی«نه خانی آمده و نه خانی رفته!»

حالا پرسشی تلخ ذهنم را به هم می ریزد. یعنی بعد از 5سال ونیم ایستادگی داوطلبانه در خط خون و شط زخم و كشیدن جور جنگ، اكنون باید چشم به دست فرزند، منتظر محبتی بماند تا فردایش را رقم بزند؟

سؤالم را با احتیاط از چارچوب فكرم بیرون می كشم و به گوش مریم می رسانم. سری به نشانه تأیید تكانمی دهد و اضافه می كند:«آقاجون مستمری بگیر تأمین اجتماعی است و تحت تكفل داداشم می باشد! مابقی هزینه هایشان را هم شخصی تأمین می كنیم!» این بار زل می زنم توی چشمانش كه چرا مثل خیلی ها سراغ مسئولان نمی روید؟ با غروری خاص جوابم می دهد:«ما از این كارها بلد نیستیم. آقاجون برای انجام وظیفه به جبهه رفته و هر كاری كرده برای رضای خدا بوده وبس. الحمدلله تا الان هم زندگی اش خوب بوده است. خدا را شكر هیچ كس به خاطر رزمنده بودن،برایش كاری نكرده و نمی تواند بكند. ایشان به پرستار احتیاج دارد كه ما2خواهر در خدمتش هستیم. البته اگر كسی بخواهد كاری انجام دهد بدون درخواست و ابراز نیاز هم وظیفه خودش را به خوبی می داند. مگر نیكی و پرسش می شود؟ مسئولان هر وقت مصاحبه ای از ایشان پخش می گردد، به یادشان می افتند و یكی یكی سر و كله شان پیدا می شود البته بیش تر برای گرفتن عكس یادگاری! و نه چیزی دیگر.»

خواب سنگین نهادهای مدعی

برای تغییر و تلطیف حس و حال اتاق، بحث را عوض می كنم تا بدانیم این مرد نجیب و نكونام را چه وقت وچگونه پیرترین رزمنده دفاع مقدس لقب داده اند؟ مریم با لبخندی حاكی از رضایت می گوید:«سال 1386 آقای نادر دریابان(پژوهشگر دفاع مقدس)در خرمشهر برای برادرم – كه آن زمان كار وزندگی اش در آبادان بود- تعریف می كند: پیرمردی 90 ساله با 3 ماه سابقه حضور در جبهه به عنوان پیرترین رزمنده دفاع مقدس معرفی شده است. علیرضا هم می گوید:اما پدر من الان 101سال دارد و بیش از 66ماه در مناطق عملیاتی بوده است.بنابراین بعداز بررسی سوابق و مدارك، آقاجون راجای آن بنده خدا معرفی كردند و سال 88 هم شركت پست جمهوری اسلامی ایران تمبر یادبود بزرگداشت ایشان را با همكاری مركز فرهنگی دفاع مقدس خرمشهر منتشر كرد كه الان در گنجینه تمبر واسكناس موزه آستان قدس رضوی نگهداری می شود. بخشی از موزه خرمشهر را هم به آقاجون اختصاص داده اند و این طور كه آقای دریابان می گفتند آن قدر لطف و استقبال مردم زیاد بوده كه مجبور شده اند دوره اختصاصی راوی گری برای ایشان راه اندازی كنند تا افرادی تربیت شوندكه بتوانند به خوبی كنجكاوی های بازدیدكنندگان درباره بابا را پاسخ دهند.» اینها را كه می گوید از جا بلند می شود و اندكی بعد با تنها تمبر باقی مانده باز می گردد….

اجازه می گیرم تا عكاس، تصویری از این تمبر توجه به پیرنسل جنگ بردارد ومی گویم تا جایی كه یادمان می آید فروردین همان سالی كه این تمبر درآمد،جمعی از زائران مناطق عملیاتی جنوب خواستار گنجاندن داستان حماسه بابابزرگ جبهه ها در كتاب های درسی شدند.حالا كه این روند با قرارگرفتن ماجرای دریاقلی سورانی(مرد نجات آبادان) به جای درس قدیمی پطرس فداكار از امسال جدی تر شده است،چقدر به تحقق این درخواست امیدوارید؟ «متأسفانه این درخواست تا الان فقط در حد صحبت باقی مانده و از خبر رسانه ها فراتر نرفته است.اجازه بدهید این سؤال را نه به عنوان دختر ایشان كه از جایگاه معلمی ام پاسخ بدهم. حاج صفرقلی یك نماد زنده ملی است. ایشان به لحاظ سن وسال، نقطه مقابل شهید حسین فهمیده است. اگراین دو در امتداد هم آورده شوند برای دانش آموزان بسیار جالب و آموزنده خواهد بود. من از تأثیرعمیق و الگوبخش داستان های كتاب درسی بر دانش آموزان كاملا آگاهم. دانش آموزان دبیرستان خودمان بعد از دیدار با آقاجون،حس و حال بسیار جالبی داشتند كه قابل توصیف نیست.بنابراین اگر چنین اتفاقی برای همه گنج های بزرگ جنگ ودفاع بیفتد خیلی خوب و مؤثر خواهد بود. به نظرم فرد اصلا مهم نیست .ارزش هایی كه اینها نمادشان شده اند اهمیت دارد.بزرگداشت امثال حاج صفرقلی، پاسداشت ارزش هاست و من در این باره نمی توانم از كناركار بزرگ رسانه ها كه انصافا كم نگذاشتند، ساده وبی تفاوت عبور كنم.»

یك دیدار خاص

خانم معلم نفسی تازه می كند تا متواضعانه از بچه های خبرنگار تشكر كند:«صداوسیما، روزنامه ها و خبرگزاری ها در این چند سال انصافا خیلی زحمت كشیدند و واقعا جای تشكر دارد. همین خبرنگارها بودند كه سبب ساز دیدار بابا با رهبر معظم انقلاب شدند.»

اسم دیدار با آقا كه می آید، سراپا ذوق و شوق شنیدن می شویم . درهمین بین، دوباره عطر بهار نارنج در اتاق بیدار می شود:«آقاجون همیشه مشتاق دیدار حضرت آقا بود و مرتب تكرار می كرد دوست دارم رهبر را از نزدیك ببینم و دستش را ببوسم. در گفت وگوها از این آرزو گفته بود و… یادم می آید دوشنبه 20 اسفند 1386، سر كلاس بودم كه داداشم تماس گرفت و گفت مهیای سفر به تهران شوید كه برنامه دیدار آقاجون با حضرت آقا جور شده است و برای پس فردا وقت داده اند.بلیت هواپیما را سپاه تهیه كرد و شب بعد،من وبابا راهی پایتخت شدیم. 8 صبح چهارشنبه 22 اسفند 86 همراه یكی از خواهرزاده هایم كه در تهران زندگی می كند جلوی بیت رهبری بودیم. داخل كه رفتیم فهمیدیم آقا سخنرانی دارند بنابراین در فضای سبز مابین حسینیه و محل سكونت شان منتظر ماندیم. حوالی ساعت 10 حضرت آقا تشریف فرما شدند. حال آقاجون كه از همان اول صبح، قرار و آرام نداشت دیدنی بود. همین كه چشمان كم سویش حضور حضرت آقا را تشخیص داد، گل از گلش شكفت و هیجان زده خودش را از روی ویلچر در آغوش ایشان انداخت و چندبار دست شان را بوسید. حضرت آقا هم با لبخند ومهربانی خم شدند و پیشانی بابا را بوسیدند. آقاجون كه حسابی به وجد آمده بود بی آن كه كسی از قبل چیزی یادش داده باشد، مرتب می گفت:« رهبری، تاج سری، اولاد پیغمبری…خدا حفظت كنه رهبرم…» و آقا را دعا می كرد. رهبری هم دوباره دستی بر سر پدر كشیدند و صورتش را بوسیدند و سپس با همان متانت ورمحبت فرمودند:« خدا شما را تا ظهور امام زمان- ارواحناله الفداه- حفظ كند.» جالب این كه آقاجون با وجود سنگین بودن گوش ها و ضعف حافظه، این جمله آقا را خیلی خوب شنید و به خاطر سپرد؛ طوری كه تا مدت ها بر زبانش جاری بود.»

آرزو داشتم اما نشد

دلم می خواهد فقط نگاهش كنم. پیرمرد هم كه انگار در عالمی دیگر سیر می كند همین طور كه آرام و بی صدا با هر دانه تسبیح، لب هایش را به هم می رساند، نگاه تأثیرگذارش را آرام به سمتمان برمی گرداند. مریم، متبسم می گوید: «آقاجون صلوات می فرستد؛ ذكر دائم ایشان صلوات است. فكر می كنم تعداد صلوات های عمرشان از چندصد میلیارد هم عبور كرده باشد. در جبهه هم معروف به عموصلواتی بوده است؛ حتی جلوی لباس رزم اش هم با رنگ سرخ این را نوشته بودند. البته اهل شعر هم هست؛ مخصوصا از وقتی زمینگیر شده گاهی اشعاری را از شاهنامه و… می خواند كه برای اولین بار از زبانش می شنویم و تعجب می كنیم كه اینها را كی و كجا یاد گرفته و به خاطر سپرده است.» حرف هایش تمام شده و نشده، نسیم صلوات محمدی فضای آشیان عاشقی عموصلواتی را معطر می كند.

حالا شب كامل است و زمان به تاختی گذشته؛ با این حال دلمان نمی آید طعم نعنایی حرف های این همدم خوش محضر و صمیمی لاله ها را كه «بوی ناب آدم می دهد» قدری بیشتر نچشیم و در حد چند سوال و جواب كوتاه مهمان اختصاصی انگبین كلامش نشویم. همین كه ضبط صوت را به صورت قاب شده در تارموهای سپیدش نزدیك می كنم با آرامشی از جنس صفای شب های عملیات، صدای پاكش را آزاد می كند و جدا ماندن دستش از دست شهدا را می گرید:«یك سلیمان زاده بود كه مثل برادر بود برایم. شهید شد. خیلی دوستش داشتم. بیشتر از بچه هایم دوستش داشتم. من هم آرزو داشتم شهید شوم اما نشد.» كمی كه آرام می شود با لحنی حماسی ادامه می دهد:«اسم«الله» را می آوردم تا كمك مان كند. خوب هم كمك مان كرد. زدیم و شكست دادیم دشمن را.» مكثی می كند و دانه تسبیحی می اندازد:«صلوات می گرفتم از رزمنده ها.» دست جمعی صلوات می فرستیم؛ عموصلواتی هم.

همجواری بچه های شلمچه

خواستنی این روزهایش را كه می خواهم بدانم، مهربانانه دستم را می گیرد و در حالی كه برخی حرف هایش به لحاظ شفافیت صوتی مخدوش می شود، بی آن كه از بی وفایی ها شكایتی داشته باشد می گوید:«خب من دیگه چه می توانم بخواهم غیر از عاقبت بخیری و این كه آمرزیده شده باشم. هیچ نمی خواهم. هیچ توقعی از كسی ندارم. حاجی علیرضا گفت: بابا میای بریم مكه؟ گفتم : ها ! خیلی ازش راضی ام. مدیونشم. خیلی دوستش دارم. كربلا و مشهد هم بردم. دخترهایم هم اهل نماز و تقوا هستند. من دیگر چه می خواهم؟»

مدتی نگاهش خیره می ماند به در و انگار چیز تازه ای یادش آمده باشد، دوباره چشم می چرخاند سمت ما:«حالا كه زمینگیر شدم و رفتنی، دلم می خواهد اگر رهبرم اجازه بده، پهلوی شهیدای شلمچه خاكم كنن. فقط همین!» حلقه های اشك چشم هایمان را می لرزاند و همه باهم به تأسی از رهبر عزیزمان دعایش می كنیم كه تا حضور حضرت حاضر(عج) «عمربا بركتش،دراز و پرگل بماند.» بعد هم بدون معطلی خود را به حبل دعایش می آویزیم .اول می گوید:«وظیفه من است كه برای همه مسلمین دعا كنم.» سپس می پرسد:«اسم شریفت؟» و بی درنگ، دست های سرشارش تا نزدیكی های رحمانیت خدا قد می كشد:«خدا عاقبتت را بخیر كند. خدا عزت وسلامتی ات بدهد. خدا یارت باشد. هرچه دشمن داری خدا نابود كند. هركه دشمن اسلام است، خدا نابودش كند.اسلام از قدیم پیروز بوده و تا آخر پیروز است. خدا پاك است وپاكان دوست دارد. قربان علی(ع)» این بار هم همه با هم بلند آمین می گوییم و با این كه از بودن با این پیر فردایی سیر نمی شویم، بند وبساطمان را جمع و جورمی كنیم برای رفتن. حاج صفر كه از زیر عرقچین سفید احرامی اش ما را می پاید، بزرگوارانه جابه جا می شود و با خلق كریمانه اش، بدرقه مان می كند:«خیلی خوش آمدید. جسارت می شود من دست و پایم طوری نیست كه بلند شوم. خیلی خیلی خوش آمدید. قدمتان روی سرم.» شانه های نحیفش را می بوسم و با وجود اصرار مهمان نوازانه و خونگرم مریم و زهرا به ماندن برای شام، لطفشان را سپاس می گوییم و خداحافظی می كنیم.

فردا فراموش می كنی!

از در خانه كه بیرون می زنیم توی گلویم باران بغض می كند و ابرهای دلتنگی در سینه ام خیمه می زنند. پر می شوم از كلمه و تردید و ترس. می دانم آن كه دراین خانه است بی شك به قلم در نمی آید و اصلا این قلم غیر از بلندی روح او، نمی تواند دریابد؛ اما كاش حداقل بتواند چشم های مصلحت بین ما آدم های طبق معمول را كه فقط در ملاحظات قدم می زنیم بشوید تا جور دیگر ببینیم او را كه دیرسالی است پشت گمنامی اش سنگر گرفته است. تا از این كه هستیم، غریب تر نباشیم او را كه هنوز زنده است و البته رزمنده!

نمی دانم چه بر سرمان آمده كه در كناره این دریاها ایستاده ایم وتشنه لبان می گردیم. بیاییم كمی به خودمان برگردیم و ببینیم اگر حاج صفرقلی در مملكت دیگری زندگی می كردهم مثل ما هر روز كمتر می شناختندش؟
امثال حاج صفرقلی كه دلشان از غصه دنیا خالی است، بی تردید وسیع تر و سر به زیرتر از آنند كه چشمداشتی به یادكرد ما داشته باشند و مثلا كتابی، كوچه ای، بلواری، میدانی و مدرسه ای با نام بلندشان معتبر شود اما این دلیل نمی شود میان ایرانیان كه هیچ! حتی بین همشهریانشان هم غریب باشند.این اصلا رسم مروت نیست! اصلا.

خدا نكند حالا كه این سطرها را سپری كردیم، مصداق خوبی برای واگویه تلخ:«امشب به قصه دل من گوش می كنی/ فردا چو قصه مرا فراموش می كنی!» بمانیم كه دیری نپاید نوبت گلایه ما هم برسد كه: «كشت ما را غم بی همنفسی!»