با ما همراه باشید تا بهترن و ناب ترین اشعار حسین منزوی شاعر احساسی ایران رابا هم بخوانیم و از این عاشقانه ها کاملا لذت ببریم.حسین منزوی «متولد یکم مهرماه سال 1325 است وی در تاریخ 16 اردیبهشت ماه سال 1383» درگذشت.
او که بیشتر به عنوان شاعری غزل سرا شناخته شده است، در سرودن شعر نیمایی وشعر سپید هم تبحر داشت. حسین منزوی را میتوان پدر غزل معاصر نامید. وی به ترانه سرایی هم مشغول بود وترانۀ مشهور « سکه ي ماه » از مرجان نوشتۀ اوست.
خورشید من برای تو یک ذره شد دلم
چندان که در هوای تو از خاک بگسلم
دل را قرار نیست، مگر درکنار تو
کاین سان کشد به سوی تو، منزل به منزلم
کبر است یا تواضع اگر، باری این منم
کز عقل ناتمامم ودر عشق کاملم
با اسم اعظمی که بجز رمز عشق نیست
بیرون کِش از شکنجهي این چاه بابلم
بعد از بهارها و خزانها، تو بودهاي
اي میوهي بهشتی از این باغ، حاصلم
تو آفتاب و من چو گل آفتابگرد
چشمم به هر کجاست تویی در مقابلم
دریا و تخته پاره و توفان و من، مگر
فانوس روشن تو کشاند به ساحلم
شعرم ادای حق نتواند تو را، مگر
راحت کند به یاری خود “خواجه” مشکلم
با شیر اندرون شد و با جان بهدر شود
عشق تو در وجودم و مهر تو از دلم
بیتو به سامان نرسم، اي سر و سامان همه ی تو
اي به تو زنده همه ی من، اي به تنم جان همه ی تو
من همه ی تو، تو همه ی من، او همه ی تو، ما همه ی تو
هرکه و هرکس همه ی تو، اي همه ی تو، آن همه ی تو
من که به دریاش زدم تا چه کنی با دل من
تخت تو و ورطه تو ساحل و طوفان همه ی تو
اي همه ی دستان ز تو و مستی مستان ز تو هم
رمز نیستان همه ی تو، راز نیستان همه ی تو
شور تو آواز تویی، بلخ تو، شیراز تویی
جاذبهي شعر تو و جوهر عرفان همه ی تو
همتی اي دوست که این دانه ز خود سر بکشد
اي همه ی خورشید تو و خاک تو، باران همه ی تو
به سینه می زندم سر، دلی که کرده هوایت
دلی که کرده هوای کرشمههاي صدایت
نه یوسفم، نه سیاوش، به نفس کشتن و پرهیز
که آورد دلم اي دوست تاب وسوسههایت
تو را ز جرگهي انبوه خاطرات قدیمی
برون کشیدهام و دل نهادهام به صفایت
تو سخت و دیر به دست آمدی مرا و عجب نیست
نمیکنم اگر اي دوست، سهل و زود، رهایت
گره بکار من افتاده است از غم غربت
کجاست چابکی دست هاي عقده گشایت؟
به کبر شعر مبینم که تکیه داده به افلاک
به خاکساری دل بین که سر نهاده به پایت
“دلم گرفته برایت” زبان سادۀ عشق است
سلیس و ساده بگویم “دلم گرفته برایت “
تا صبحدم به یاد تو شب را قدم زدم
آتش گرفتم از تو ودر صبحدم زدم
با آسمان مفاخره کردیم تاسحر
او از ستاره دم زد و من از تو دم زدم
او با شهاب بر شب تب کرده خط کشید
من برق چشم ملتهبات را رقم زدم
تا کور سوی اخترکان بشکند همه ی
از نام تو به بام افقها، علم زدم
با وامی از نگاه تو خورشیدهای شب
نظم قدیم شام و سحر رابه هم زدم
هر نامه رابه نام و بعنوان هرکه بود
تنها به شوق از تو نوشتن قلم زدم
تا عشق چون نسیم به خاکسترم وزد
شک از تو وام کردم ودر باورم زدم
از شادی ام مپرس که من نیز در ازل
همراه خواجه قرعه قسمت به غم زدم
همواره عشق بی خبر از راه می رسد
همواره عشق بی خبر از راه میرسد
چونان مسافری که به ناگاه میرسد
وا مینهم به اشک و به مژگان تدارکش
چون وقت آب و جاروی اين راه می رسد
اينت زهی شکوه که نزدت درود من
با موکب نسيم سحرگاه میرسد
با ديگران نمینهدت دل به دامنت
چونانکه دست خواهش کوتاه می رسد
ميلی کمين گرفته پلنگانه در دلم
تا آهوی تو کی به کمينگاه میرسد!
هنگام وصل ماست به باغ بزرگ شهر
وقتی که سيب نقره اي ماه میرسد
شاعر! دلت به راه بياويز و از غزل
طاقی بزن خجسته که دلخواه می رسد
هزار درد مرا، عاشقانه درمان باش
هزار راه مرا، اي یگانه پایان باش
برای آنکه نگویند، جستهایم و نبود
تو آنکه جسته و پیداش کردهام، آن باش
دوباره زنده کن این خسته ي خزان زده را
حلول کن به تنم جان ببخش و جانان باش
کویر تشنهي عشقم، تداوم عطشم
دگر بس است، ز باران مگوی، باران باش
دوباره سبز کن این شاخهي خزان زده را
دوباره در تن من روح نوبهاران باش
بدین صدای حزین، وین نوای آهنگین
به باغ خستهي عشقم، هزاردستان باش
پلنگ و ماه حسین منزوی
خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود
و ماه را ز بلندایش به روی خاک کشیدن بود
پلنگ من دل مغرورم پرید و پنجه به خالی زد
که عشق ماه بلند من ورای دست رسیدن بود
گل شکفته ! خدانگهدار، اگر چه لحظه دیدارت
شروع وسوسهاي درمن، به نام دیدن و چیدن بود
من و تو آن دو خطیم آری، موازیان به ناچاری
که هر دو باورمان ز آغاز، به یکدگر نرسیدن بود
اگر چه هیچ گل مرده، دوباره زنده نشد اما
بهار در گل شیپوری، مدام گرم دمیدن بود
شراب خواستم و عمرم، شرنگ ریخت به کام من
فریبکار دغلپیشه، بهانه اش نشنیدن بود
چه سرنوشت غمانگیزی، که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس میبافت، ولی به فکر پریدن بود
پاییز کوچک من
پاییز کهربایی تبریزیهاست
که با سماع باد
تن رابه پیچ و تاب جذبه
تن رابه رقص میسپرند
و برگهاي گر گرفته
که گاهی با گردباد
مخروط واژگونهاي از رنگاند
و گاه ماهیان شتابانی
در آبهاي باد
پاییز کوچک من
وقت بزرگ بارانها
باران، جشن بزرگ آینهها در شهر
باران که نطفه میبندد در ابر
حیرت درختهاي آلبالو را می گیرد،
و من غم بزرگ باغچه را
از شادی حقیر گلدانها
زیباتر می یابم
پاییز کوچک من
گنجایش هزار بهار،
گنجایش هزار شکفتن دارد
وقتی به باغچه مینگرم
روح عظیم «مولانا» را میبینم
که با قبای افشان
و دفتر کبیرش
زیر درختهاي گلابی
قدم میزند
و برگهاي خشک
زیر قدمهایش شاعر می شوند
وقتی به باغچه مینگرم
«بودا» حلول میکند
در قامت تمام نیلوفرها
وقتی به باغچه مینگرم
پاییز «نیروانا» ست
پاییز نی زنی است
که سحر ساده نفسش را
در ذرههاي باغ
دمیده است
و می زند
که سرو به رقص آید
پاییز کوچک من
دنیای سازش همه ی رنگهاست
با یک دیگر
تا من نگاه شیفتهام را
در خوشترین زمینه به گردش برم
و از درختهاي باغ بپرسم
خواب کدام رنگ
یا بی رنگی را می بینند
در طیف عارفانه پاییز؟
بهترین اشعار عاشقانه |شعرهای عاشقانه و ناب حسین منزوی