حکایت خواندنی و دیدنی از مثنوی معنوی مولانا که سرشار از پند هست و میتواند نکته هاي اخلاقی مثبت زیادی برای ما داشته باشد. یکی از شاهان پیشین, در نگه داری کشور سستی میکرد و بر سپاهیان سخت میگرفت و آنان را در تنگدستی رها میکرد تا این که دشمن قوی و ظغیانگری به آن کشور حمله کرد. شاه به دست و پا افتاد و سپاهیان خود را به پیشگیری از دشمن فرا خواند, ولی انها پشت کردند و از پیروی حکم شاه خارج شدند;
چو دارند گنج از سپاهی دریغ دریغ آیدش دست بردن به تیغ
یکی از آن سپاهیان که نافرمانی از شاه نموده بود, با من پیشینه رفاقت داشت. وی را سرزنش کرده و گفتم; «از فرومایگی و حق ناشناسی هست که انسان به دلیل رنجش اندک, هنگام پیشامد, از دستور نعمت بخش خارج گردد و دستمزد و محبت چند ساله شاه را نادیده بگیرد.»
او در پاسخ گفت; «اگر از روی کرم و بزرگواری عذرم را بپذیری شایسته هست, حقیقت این هست که; اسبم در این پیشامد جو نداشت, و زین نمدین آن را برای تأمین زندگی به گرو داده بودم. شاهی که سپاه خود را از اموال و نعمتها دریغ دارد و در این راه بخل ورزد, نمیتوان راه جوانمردی با او پیش گرفت.»
زر بده سپاهی را تا سر بنهد و گرش زر ندهی سر بنهد در عالم«64»