جستجو در پارس ناز

حکایت زیبای مرد بازرگان و الاغش

حکایت زیبای مرد بازرگان و الاغش

حکایت زیبای مرد بازرگان و الاغش 

از میان حکایت هاي کهن و شیرین زبان فارسی در این مقاله به شما یک داستان بسیار نغز و خواندنی را توصیه می‌کنیم. 

 

می گویند روزی مردی بازرگان الاغی را به زور می کشید، تا به دانایی رسید،
دانا پرسید :
چه بر دوش خَر داری که سنگین هست و راه نمیرود؟
مرد بازرگان پاسخ داد:
یک طرف گندم و طرف دیگر ماسه!

 

دانا پرسید:
به جایی که می روي ماسه کمیاب هست؟
بازرگان پاسخ داد:
خیر، به منظور حفظ تعادل طرف دیگر ماسه ریختم!!

 

دانا ماسه را خالی کرد و گندم را به دوقسمت تقسیم نمود و به بازرگان گفت حال خود نیز سوار شو و برو به سلامت.

 

بازرگان وقتی چند قدمی به راحتی با خَر خود رفت، برگشت و از دانا پرسید با این همه ي دانش چقدر ثروت داری؟

 

دانا گفت هیچ!!!

 

بازرگان پیاده شد و شرایط را به شکل اول باز گرداند و گفت من با نادانی خیلی اکثر از تو ثروت دارم، پس علم تو مال خودت و شروع کرد به کشیدن خَر و رفت

 

 نکته: ثروت کسی را معیار شخصیت و شعورش قرار دهید