جستجو در پارس ناز

داستان جالب ضرب المثل گربه و موش با هم ساختند

داستان جالب ضرب المثل گربه و موش با هم ساختند

داستان جالب ضرب المثل گربه و موش با هم ساختند 

امروز برای شما داستان شیرین و دیدنی ضرب المثل فارسی را داریم با عنوان گربه و موش با هم ساختند، وای به حال بقال که در زیر می‌خوانیم. مورد بهره گیری:این ضرب المثل در مواردی كاربرد دارد كه دو دشمن بخواهند بر ضد یك دشمن با یكدیگر متحد شوند.

 

روزی، چند موش كه دنبال لانه جدیدی می‌گشتند، سر از یك دكان بقالی درآوردند. موش‌ها فكر می‌كردند كه گنج پیدا كرده‌اند. چون هرچه می خواستند می توانستند پیدا كنند و بخورند. آن ها یك روز به سراغ گونی گندم می‌رفتند و روز دیگر گونی گردوها را سوراخ می‌كردند و فردایش گونی نخود و لوبیا را می‌جویدند. بقال در روزهای اول فكر می‌كرد

 

با گذاشتن تله و ریختن سم میتواند از شر موش‌ها خلاص شود. ولی مدتی كه گذشت فهمید این كارها برای نجات از دست میهمانان تازه واردش هیچ فایده‌اي ندارد.مرد بقال به پیشنهاد‌ي همسایه‌هایش یك گربه جوان و تند و فرض پیدا كرد و به مغازه‌اش آورد. به امید اینكه از دعوای همیشگی موش و گربه بهره گیری كند و بتواند از دست موش‌ها راحت شود.

 

گربه روزها تكه‌اي گوشت و مقداری شیر میخورد و در دكّان می چرخید و چرت می‌زد. تا شب كه دكّان بسته هست و موش‌ها سروكله‌شان پیدا میشود به آن ها حمله می‌كند و در یك چشم برهم زدن آن ها را بخورد. بعد از مدتی با وجود این گربه تیز و فرض هیچ موشی جرأت نمی‌كرد كه آنجا پیدا شود.

 

این معامله بسیار مفید بود و هم بقّال از گربه راضی بود و از دست موش‌ها راحت شده بود. هم گربه راضی بود كه صبح تا شب میچرخید، میخورد و چرت می‌زد تا شب شود و از اموال بقال محافظت كند و چند موشی هم بخورد.بعد از مدتی كم كم سروكله‌ي دو موش موذی اخیر پیدا شد كه شب‌ها دور از چشم گربه خود را به كیسه‌ها می‌رساندند

 

و كمی از آن ها را می‌خوردند. مرد بقال اول توجهی به این كار موش‌ها نكرد ولی چون چند هفته‌اي ادامه پیدا كرد ترسید، گربه تنبلی كند و وضعیت به گذشته برگردد.مرد بقال برای اینكه از تنبلی گربه پیش گیری كرده باشد تصمیم گرفت تا در روز غذای كمتری به گربه بدهد تا گرسنه بماند و مجبور شود شب‌ها اکثر مواظب باشد تا بتواند موش‌ها را بگیرد.

 

اتفاقاً نقشه‌ي بقال كارگر افتاد. گربه حواسش را جمع كرد و آن دو موش را هم گرفت و خورد ولی به علت كم شدن غذای هرروز گربه كمی لاغر شد.گربه تنبل كه قبلاً با زحمت كمتر غذای اکثر و لذیذتری میخورد از این وضعیت ناراضی بود. او می دید كه روز به روز لاغرتر می شود ولی صاحب مغازه اصلاً به فكر او نیست.

 

از طرفی موش‌ها نمی‌توانستند با وجود همه ي‌ي ترس و وحشتی كه گربه ایجاد می‌كرد از گنج بزرگی مانند انبار بقالی بگذرند روزی با گروهی از موش‌ها نشستند تا نقشه‌اي طرح ریزی كنند. وقتی موشها حرف‌هایشان به پایان رسید یكی از موش‌ها كه خیلی زرنگ و باهوش بود قبول كرد تا برود و با گربه صحبت كند.

 

موش شجاع لابه لای كیسه‌هاي برنج، گندم و نخود و لوبیا مخفی شد، در حالی كه او گربه را می دید ولی گربه وی را نمیدید. موش فریاد زد: گربه مفید گوش كن میخواهم چند كلمه با تو صحبت كنم. اول بدان كه هرگز دستت به من نمیرسد همینطور كه تا حالا نرسیده ولی حرفی دارم كه اگر بشنوی برایت سودمند خواهد بود. گربه‌ي تنبل كه خیلی خسته بود گفت: حرفت را بگو كه من خوابم می آید خیلی خسته‌ام.

 

موش گفت: ببین گربه جان، از وقتی كه تو آمده‌اي این جا وضعیت ما خیلی خراب شده. كم مانده ما از گرسنگی بمیریم. گربه از این حرف موش خوشش آمد و گفت: این نهایت توان من هست. مگر غیر از این انتظار داشتی. موش گفت: مفید آره حرف تو درست، ولی از این كار چه كسی نفع می برد؟ و چه كسی ضرر می‌كند؟ این بقال تو این چند هفته آن قدر به تو غذا نمیدهد كه تو سیر بشوی؟ بعد تو شبانه روز برای او كار می‌كنی تا رضایتش را جلب كنی؟

 

گربه لبخندی زد و گفت: بگو، بقیه‌ي حرفهایت را می شنوم.موش گفت: گربه جان ببین ما دو تا به یكدیگر نیازمندیم تا وقتی كه ما این جا باشیم. بقال به تو نیاز دارد. به تو غذا می دهد و از تو نگه داری می‌كند تا خرابكاری‌هاي ما را كمتر كنی. بیا یك معامله كنیم. ما هر روز به اندازه‌ي نیاز خود ما و تو از كیسه‌هاي گندم و برنج و گردو …

 

غذا برمی‌داریم و غذای تو را برایت جایی مخفی می‌كنیم تا بعداً بخوری بعد غذای خود ما را میخوریم. اینطوری نه ضرر زیادی به بقال می رسد نه تو گرسنه میمانی.گربه سكوت كرد و بعد از كمی فكر گفت: من خسته‌ام می خواهم بخوابم. فقط خیلی سروصدا نكنید. موش كه موافقت گربه را گرفته بود، دوستانش را خبر كرد. موش‌ها با احتیاط به اندازه نیازشان از كیسه‌ها غذا برداشتند و مقداری هم غذا برای گربه باقی گذاشتند و به لانه‌شان رفتند.

 

از اجرای این نقشه هم گربه راضی بود و هم موش‌ها گرسنه نمی‌ماندند. فقط این وسط بقال بیچاره و بی‌خبر از همه ي جا سرش كلاه می‌رفت و نمی‌دانست این كلاه در اثر نقشه خودش سرش رفته.