از میان ضرب المثل هاي شیرین زبان فارسی امروز برای شما داستان مانند مانند عزرائیل در منزل اش قدم میزند را داریم که میتوانید بخوانید.
مورد بهره گیری:
در مورد افرادی كه به مرگ نزدیك میباشند به كار میرود.
در زمان نبوت حضرت سلیمان «علیه السلام» پیرمردی زندگی میكرد كه با اینكه سالهاي زیادی عمر كرده بود نمی خواست بمیرد. یك روز صبح كه پیرمرد میخواست سركار برود. همین كه از منزل خارج شد یك دفعه چشمش به یك آدم افتاد كه پیش از آن روز وی را در آن محلّ ندیده بود. نگاهی از سر تعجب به او انداخت و گفت: نزدیكتر بیا تا ببینمت تو كیستی؟ ناشناس كه ایستاده بود و وی را نگاه میكرد نزدیكتر آمد و گفت: من كیستم؟ من عزرائیل هستم.
پیرمرد همین كه نام ناشناس را شنید ترسید و تمام بدنش شروع به لرزیدن كرد و با همان حال به طرف منزلي حضرت سلیمان «علیه السلام» دوید.پیرمرد وقتی به منزلي حضرت سلیمان رسید در زد و وارد منزل ایشان شد، سپس اجازه خواست و با همان حالت ترس روبه روی حضرت نشست. حضرت جواب سلامش را داد و گفت: چی شده پیرمرد؟ چرا همۀي بدنت میلرزد؟ چرا رنگت پریده؟ از چیزی ترسیدی؟
پیرمرد در حالی كه از شدت ترس زبانش بند آمده بود به سختی توانست بگوید، عزراییل. حضرت لبخندی زد و گفت: كجا؟ چه جوری؟ پیرمرد گفت: امروز صبح كه از منزلام خارج شدم تا به سركار بروم. عزرائیل را در كوچه دیدم خیلی بد به من نگاه میكرد، اي پیامبر خدا به فریادم برس من نمی خواهم بمیرم.
حضرت سلیمان «علیه السلام» پاسخ داد، مرگ حق هست از حقیقت كه نمیتوان فرار كرد. ولی اگر با من كاری داری بگو اگر در توانم باشد برایت انجام میدهم.پیرمرد گفت: اي فرستادهي خدا من میدانم كه هر كاری در قدرت تو هست از تو می خواهم تا من را نجات دهی.
حضرت فرمودند: مفید چه جوری؟ پیرمرد گفت: به فرشتگان نگهبانت كه هر كاری از دستشان برمیآید بگو من را در یك لحظه به هندوستان ببرند.حضرت گفت: مرد حسابی تو از كجا میدانی كه عزراییل برای گرفتن جان تو به كوچهي شما آمده بود؟ ولی پیرمرد دست از التماس و ناله و زاری برنمیداشت.
درنهایت حضرت سلیمان به یكی از فرشتگان نگهبانش سپرد كه هرچه زودتر خواستهي این پیرمرد را برآورده كند. فرشته هم در كمتر از یك لحظه مرد را به هندوستان برد و به قصر حضرت سلیمان برگشت. آن روز هم مانند همۀ وقت} حضرت سلیمان به امور مردم رسیدگی میكردند كه عزراییل از راه رسید و بر پیامبر خدا تعظیم كرد.
حضرت سلیمان به گرمی از ایشان استقبال كردند و گفتند: چه عجب حضرت عزراییل به مشاهده ما آمدهاي؟ عزراییل گفت: این نزدیكیها كاری داشتم. گفتم حالا كه تا این جا آمدهام برای عرض ادب خدمت شما هم برسم.حضرت سلیمان «علیه السلام» به یاد پیرمردی افتاد كه چند ساعت پیش به حضور ایشان آمده بود و گفته بود به شدت از نگاه عزراییل ترسیده از عزراییل پرسید راستی می خواستم بپرسم صبح چرا پیرمرد همسایهي ما را در كوچه با نگاهت ترساندی؟
عزراییل لبخندی زد و گفت: من كسی را نترساندم، فقط از مشاهده آن پیرمرد آنجا خیلی تعجب كردم.حضرت سلیمان «علیه السلام» پرسیدند: چرا؟ عزراییل گفت: تعجب من از این بود كه قرار بود من ساعتی دیگر جان آن پیرمرد را در هندوستان بگیرم. اما وقتی دیدم آن موقع او در كوچه هست خیلی تعجب كردم.حضرت سلیمان «علیه السلام» لحظاتی را در فكر فرو رفتند سپس گفتند: به درستی كه هیچ كس نمیتواند جلوی خواست و ارادهي الهی را بگیرد.