برترین متن هاي جذاب و خواندنی از شاعران مفید کشورمون درمورد مراسم معنوی و پرفیض اعتکاف را میتواند در زیر بخوانید و لذت ببرید.
ايّام روشنی
بیانصاف نباش، آری! می دانم میهمان خوبی بودهاي برای میزبانت؛ امّا سه روز کافی نیست.
اینکه سه روز در حاشیه نورانیّت «ايّام روشنی» بنشینی و نورانی شوی کافی نیست.
باید محکم شوی، باید هرچه میشود، سلاح برداری و سپر.
پایت راکه بگذاری بیرون، میبینی که محاصره شدهاي.
باید تا میتوانی آذوقه و آب برداری.
بیرون، قحطی بیداد میکند!
تشنگی جان خیلیها را به لبشان رسانده، باور کن، چشم و دل سیر، کم پیدا می شود.
باید چراغ برداری.
اصلاً باید خودت چراغ شوی؛ آنوقت، دیگر هم جلوی خودت را میبینی و هم دیگران را به مقصد میرسانی.
باور کن، تاریکی بیداد میکند.
چشم، چشم را نمیبیند. دل، دل را نمیبیند.
خیلیها شبکور شدهاند و شبزده؛امّا برخیها هنوز سوسو می زنند. تو پرنور باش و وسیع.
خلاصه که بیانصاف نباش! بیا و همۀ وقت} مهمان باش.
خودت که بهتر می دانی این جا کاروانسراست.
اگر نبود، که نوبت به تو نمیرسید.
همۀ این ها را برای تو گفتم، آری! تو که در وجود منی.
نویسنده: سید حسین ذاکرزاده
دل کندن از خاک
«یا ذا الجلال و الاکرام»!
امروز را عید تطهیر من قرار بده، اي والاترین نگهبان من پس از سه روز دل کندن از خاک و دل سپردن به افلاک!
تویی که میتوانی پیراهنم را از غبار راه بتکانی.
دستهایم را بر شاخههاي بلند ابدیّت آویختهام، از همۀ چیز و همه ي کس بریدهام، سرنوشتم را به تو سپردهام.
سکوت در چشمهایم میپیچد و باران بر گونههایم شدیدتر از پیش میزند.
خدایا! مرا به عزّت خویش عزیز گردان.
این منم که در صبحی بیخورشید متولد شدهام؛ سرشارم گردان از نور.
حس میکنم از نو متولد شدهام؛ تنها و رهایم مگذار در این بارشِ سهمگین روزها و شبهاي تکراری.
تمام تنم درد می کند، پیلههایم را دریدهام تا پروانگیام را بال بگیرم در آسمان.
از همه ي بریدهام؛ گوشهاي و سکوتی و تسبیحی.
سجادهام را رو به خداوندیات گشودهام.
صدای نیایش، دردم را درمان هست و روحم را راحت و رهایی.
سه روز از تمام هیاهوی حوالی گریختهام.
سه روز دستانم را به سفر بارگاهت فرستادم؛ مباد دستهایم بیاجابت!
سه روز در منزل امن الهی نشستم و دهان نگشودم جز به ذکر و سر نچرخاندم جز به گریبانِ فکر.
بر بهارهای آویخته کبریاییات چشم دوختم و چشم از خاک فرو بستم.
خدایا!
من قربانی طغیان خویشم؛ نخواه تا اینگونه مکدّر که آمدهام، با دستهایي برآمده از هیچ بازگردم.
از پشت تمام پنجرهها، بندگیام را بنگر و رهایم کن از بند تعلقات!
صدایم کن و رهاییام بخش!
«اللّهم اِنّي أَبرءُ الیکَ فی یومی هذا»
آنچنان در خود فرو شکستهام که بیم آوار شدن دارم؛ به تکیهگاهِ خداوندیات سخت محتاجم.
سه روز در هوای معنویّت نفس کشیدهام؛ نخواه تا مشامم از بوی حسرت پُر شود.
آمادهام که بازگردم به هیاهوی اطراف؛ امّا اینبار با هزار خورشید فروزان در تنم.
نویسنده: حمیده رضاییروزهای وصل و عشق
شولایی از نور بر شانهات میاندازی و دست در دست عاشقان طریق، در حلقه مشتاقان به سماعی ازلی دست میگشایی.
پایکوبی می کني در فضایی که از هر زاویهاش، عطر خاصترین دقایق هستی جاریست.
دست افشانی می کنی در لحظاتی که هیچ کس را بدان راه نیست.
شعله روشن کردهاي با دستان نیازی که به درگاه خداوند دراز کردهاي.
دستان قنوتت، چونان پروانهاي سبکبال در فضای قرب بال گشودهاند؛ آزاد و رها.
با فکر رسیدن به معبود در ذهن، تو را همراه خویش بالا میبرند. دستان نیازت طلب می کند نازی راکه خداوند بر عاشقان خویش عنایت کرده هست.
و تو همراه دیگر عاشقان حلقه شوق، چشم بر الطاف الهی دوخته، بر لب جاری می کني ذکر سبزی راکه جز تقاضای قرب الی الله نیست.
تو خدا را می خواني تا خداوند نیز تو را بخواند و در آغوش لطفش جای دهد تو را
«ادعونی استجب لکم»
و تو میخوانی خدای خویش را.
و تو صدا می زنی خالق زمین و زمان را.
و تو طلب میکنی لطف بیکران پدید آورنده آفرینش را.
و تو بازگو می کنی نیاز ازلی خود را به خداوندت، به معبودت؛ به او که لایق ستایش هست و سزاوار تمجید، به او که کریم هست و رحیم، به او که بزرگوار هست و ستّار.
تو با دیگر عاشقان حلقه شوق در روزهایی سبز، در روزهایی که معتکف حرم عشق یار شدهاید، خدای را میجوئید.
این روزها را غنیمت میدانید و به اعتکاف مینشینید روزهای سپاسگزاری از خالق خویش را.
تو به جمعی میروی که در عین کثرت، بحبوحه وحدت هست.
سه روز با خودت خلوت می کنی تا در خدا غرق بشوی و در تفکری عمیق به سر ببری؛ تفکر در ذات الهی.
این روزهای بلند مرتبه را قدر میدانی؛ روزهایی که به عطر دلانگیز روزه داری تو و همراهانت آغشته هست و با مُهر سبز تبسم، روزههایتان رنگ و بویی خاص میگیرد، روزهایی که نمازهایت آن قدر به خدا نزدیک می شوند که صدای لبیک را به گوش خویش به وضوح می شنوی، روزهایی که تو را خواندهاند به خلوتی برای تفکر در معنای واقعی شوق، وصل و عشق….
نویسنده: امیر اکبرزاده
ذرات منتشر نور
گم میشوم در ازدحام شهر.
خستهام.
نشانی منزلام را به خاطر نمیآورم
تشنهام؛
تشنه یک دقیقه آرامش
خسته لحظهاي حتّي
چشمانم به دنبال سرپناهی میگردد؛
سرپناهی که از این هیاهو دورم کند
خلوتی که در آن به خود بیاندیشم
به نشانی منزلام.
نور سبزی از گلدستههاي مسجد جامع شهر به چشمم می خورد،
بیاختیار به سویش کشیده می شوم
زمزمه «اَللهُمَّ لَکَ الحمد» به گوشم میخورد
نوای «لَکَ المَجْدُ و لَکَ العِزّ»، از خود بیخودم میکند
چشم که باز می کنم، من هستم و خیلِ عاشقان الهی
من هستم و صف به صف تسبیح و نماز و استغاثه
اکنون سه روز هست با توام؛
همصحبت تو و هممنزل تو.
سه روز هست میهمانِ توام و تو همچنان مهربانترین میزبانِ دنیایی.
کمکم نشانی منزلام را به یاد میآورم:
من اهل ایمان بودم؛ همسایه خورشید
عشق، در دو قدمی من جوانه میزد
یقین، پشت منزلام اُردو زده بود
باید بروم.
نویسنده: باران رضایی