پارس ناز پورتال

اشعاری حزن آلود در سوگ امام موسی کاظم (ع)

مجموعه : مذهبی
اشعاری حزن آلود در سوگ امام موسی کاظم (ع)

اشعاری حزن آلود در سوگ امام موسی کاظم «ع»

شهادت هفتمین اختر تابناک امامت و ولایت امام موسی کاظم «ع» رابه تمام شیعیان جهان تسلیت عرض می نماییم. در ادامه اشعاری حزن آلود در سوگ امام موسی کاظم تقدیم بـه ساحت مقدس آن امام رئوف…

 

خلخال آزادمردان

تاریک نشینانِ تاریک اندیش، توان نظاره بر نور را نداشتند. افکار سیاه و کردار ظلمانی آنان، جامعه را تنها برای خدمت بخود می‌خواست. حاکمان جور و ظلم، همواره خودرا با شمشیر و سرنیزه بر مردم تحمیل می‌کردند. دراین میان، مردی بود کـه بر وسعت انسانیت حکومت میکرد؛ حکومت بر قلب ها.

 

اربابان نادانی، می پنداشتند اگر پیشوای هفتم شیعیان را زندانی کنند، مشکل خودرا حل میکنند؛ ولی نمیدانستند آنانی کـه بـه موجب شرافت ذاتی و بزرگواری و حق گویی زندانی می‌شوند، بر شرفشان افزوده می‌شود.

 

مرا ملامت کردند کـه تـو زندانی شدي. گفتم کـه این عیب نیست؛ کدام شمشیرِ کاری هست کـه وی را در نیام قرار ندهند؟

 

مگر نمی بیني شیر راکه بـه بیشه خود خو میگیرد و ازآن خارج نمیشود؛ ولی درندگانِ پست و ضعیف، آزادند و همواره در حرکت بـه هر سوی؟!

 

اگر پاهای وی را در بند و زنجیر بسته می‌بینی، اندوهگین نباش و بی تابی نکن؛ خلخال و زینت آزادمردان، همین چیزهاست.

 

هفتمین پنجره ي رو بـه دریا

«اي برآورنده درخت از میان ریگ و گل و آب و برآرنده شیر از میان سرگین و خون و اي برآرنده فرزند از میان پرده، اي برآرنده آتش از میان آهن و سنگ و اي… ! خلاصم کن از دست هارون».

 

این صدای زمزمه هفتمین برگزیده خداوند اسـت کـه فضای وهم آلود زندان هارون را در برگرفته اسـت.

 

 

خشت خشت این دیوارها، شب هاي زیادی شاهد مناجات امام با خداوند بوده اند؛ کسیکه رأفت و مهربانی اش حتی زندانبان رابه نرمخویی واداشته بود.

 

روایت شده اسـت کـه چون امام موسی کاظم علیه السلام در حبس هارون، این دعا را خواند، بعد ازآن کـه شب درآمد و وضو تازه کرد و چهار رکعت نماز گذاشت، هارون، خواب هولناکی دید، ترسید و دستور داد کـه آن حضرت را از زندان رها کردند؛

 

هرچند اذيت و اذیت هاي هارون نسبت بـه امام علیه السلام تا آخرین روزهای عمر پر برکت حضرت، ادامه داشت.

 

او از تأثیر شگرف رهنمودهای روشنگرانه امام بر شیعیان خبر داشت؛ از این رو، حضرت را سال هاي زیادی در زندان گرفتار کرده بود.

 

بیست و پنجمین روز رجب، مرثیه خوان داغ مردی اسـت کـه هر لحظه زندگی اش، خنجری بود بر قلب آنان کـه نخل تناور امامت را سوخته میخواستند.

 

هفتمین پنجره اي کـه رو بـه دریا باز می شد و جزر و مدّ نگاهش، زمین و آسمان رابه خضوع وا می داشت.

 

او کـه بر اسب خشم خویش، لگام زده بودو رود گذشت و مهربانی اش، همواره در دل ها جاری بود.

 

اسطوره اي کـه خواب را از چشمان پیر هارون الرشید ربوده بودو ستون هاي حکومت سراسر ظلمش رابه لرزه درآورده بود.

 

و سرانجام، هارون کـه می‌ترسید باوجود امام علیه السلام علیه او و حکومتش توطئه اي صورت گیرد، با خرمای زهرآلود، امام را مسموم کرد و بـه شهادت رساند.

 

اي هفتمین دلیل خداوند در زمین!

اي آن کـه از دریای چشمانت، آرامشی شگرف می تراوید و لبخند مقدست، صبح را در ذره هاي خاک منتشر می‌کرد! مـا هنوز در مسیر نگاهت، آسمان را تجربه میکنیم و خاکسترنشین فراقت، آخرین روزهای رجب را مویه میکنیم.

 

درود بر تـو و درود بر کاظمین، کـه چنین گوهری را در آغوش دارد!

متن ادبی امام موسی کاظم,متن شهادت امام موسی کاظمدل نوشته شهادت امام موسی کاظم «ع»

 

زنجیرهای سوخته
امشب شب زنجیر اسـت
امشب شب تازیانه اسـت
امشب شب دیوارهاست
امشب شب سلول اسـت و میله ها

 

امشب کدام شب اسـت کـه صدای شیون از آهن ها می‌آید، صدای سوگ از تازیانه ها بلند اسـت، دیوارها نُدبه میخوانند و سلول ها، «وَ إِنْ يَکادْ» می‌گیرند.

 

آه! از برکه کُدام چشم بارانی، این همه ی اشک می جوشد؟

 

کبوترها برای کیست کـه سرهایشان رابه زمین می‌زنند؟

 

خدایا! این چـه پیروزی اسـت، نگاه کن! این همه ی کبوتر چرا از آسمان، خود رابه دیوار این سیاه چال می کوبند؟

 

چرا این همه ی ماهی در دجله، از آب بیرون می افتند؟

 

چرا امشب ستاره ها بیرون نمی‌آیند؟

 

چرا ماه شیون می‌کند… ؟

 

می‌ترسم از پس این دیوار، بـه عشق نگاه کنم بـه پاهای خون آلود،

 

می‌ترسم بـه خورشید نگاه کنم کـه در زنجیر اسـت،

 

می‌ترسم بـه ملکوتی نگاه کنم کـه جای تازیانه بر تن دارد…

 

آه از جفای هارون…

 

با عشق چـه کرده اي کـه دارد خون… ؟

 

زمین خشکش زده؛ یکی قطره اي آب برای این تشنه بغداد بیاورد؛ کربلا دارد اینجا تکرار می‌شود…

 

دلم بوی مدینه میدهد… خون… خون… خون…

 

اینجا دارند برای ماه، ختم فراق می‌گیرند.

 

رهایم کنید! این‌کـه بر تکه چوبی می آورند، پاره اي از خداست…

 

چـه قدر مجروح می‌آید از این دریای شکسته!

 

این‌کـه میبینی می‌آید، مردی اسـت کـه همه ی زخم هاي مرا می‌دانست، این عشق اسـت؛ خود عشق. این بهار اسـت؛ خون آلود می آورندش

 

زنجیرها آب می‌شوند.

 

زنجیرها می سوزند.

 

زنجیرها از خجالت می سوزند.

 

چـه قدر پروانه زیر این عبا جمع شده!

 

مگر این گل محمد صلی الله علیه و آله ، کجا میخواست برود کـه سنگینی این همه ی بند، رهایش نمیکنند؟

 

نگاه کن مچ پاهایش را!

 

نگاه کن، دُرست مثل پاهای اسیران شام اسـت.

 

چـه قدر ایستاده نماز عشق خوانده!

 

جگرم را آتش زدی بغداد؛ جگرت آتش بگیرد!

 

این همه ی هستی مـن اسـت کـه بر شانه هاي شکسته شهر، از زندان بیرون می آورند.

 

این باب الحوایج اسـت، خدای کرم اسـت، سراسر خشوع اسـت؛ بگذار خودم را سبک کنم!

 

این‌کـه می‌بینی می‌آید، مردی اسـت کـه همه ی زخم هاي مرا می‌دانست، این عشق اسـت؛ خود عشق. این بهار اسـت؛ خون آلود می آورندش.

 

امشب کدام شب اسـت کـه صدای شیون از آهن ها می‌آید، صدای سوگ از تازیانه ها بلند اسـت، دیوارها نُدبه می‌خوانند و سلول ها، «وَ إِنْ يَکادْ» می‌گیرند

 

این بهار اسـت؛ در زنجیر می‌آید .

این بهار اسـت؛ با زنجیر می‌آید.

این زنجیرهای سوخته، عزای کسی را گرفته کـه روزها، برای شان قرآن خوانده بود…

دلم هوای کاظمین کرده،

 

 

دلم بوی تـو را می‌دهد،

کاش این همه ی زنجیر را می توانستم پاره کنم و بـه سویت بشتابم!

کاش مـن هم رها و آسمانی بودم!

کاش مـن هم یکی از این همه ی کبوتر باشم کـه بـه دیوارهای این زندان می کوبند!

 

 

دارند می آورندت؛ پیچیده در جامه اي از خون و زنجیر.

میخواهم دلم را تکه تکه کنم.

این آخرین سطر دلتنگی ها و آخرین ترانه اندوه مـن اسـت.

دلم را آرام کن، خشمم را فرو نشان و دهانم را ببند!

 

 

باید از تـو صبر بیاموزم، کظم غیظ کنم و از تـو یاد بگیرم کـه چگونه با زنجیر می‌توان بـه عرش رسید.