پارس ناز پورتال

خاطره جالب مهران مدیری از مرحوم خسرو شکیبایی

مجموعه : اخبار سینما
خاطره جالب مهران مدیری از مرحوم خسرو شکیبایی

خاطره جالب مهران مدیری از مرحوم خسرو شکیبایی 

مهران مدیری از خسرو شکیبایی خاطره ای نقل کرده هست کـه دیدنی  شنیدنی می باشد و مـا برای شـما در زیر آنرا آورده ایم. خاطره عجیب مهران مدیری از خسرو شکیبایی در ادامه دیدن میکنید

 

مهران مدیری کارگردان و بازیگر خنده دار کشورمون درمورد زنده یاد خسرو شکیبایی نوشته هست:

 

« مطمئنم در بهشت، روزی با او کار خواهم کرد، احتمالا دریک تئاتر مشترک کهآنجا دیگر، حوصله دارد، حالش مفید هست و غمگین نیست.»این بازیگر در یادداشتی کـه در کتاب خسرو شکیبایی از او منتشر شده نوشته هست:« از روزی کـه او را شناختم و از اولین باری کـه او را دیدم، حالش مفید نبود.اصولا هیچوقت حالش مفید نبود. منظورم بدحالی جسمانی‌اش نیست.احساس خوشبختی درونی نداشت. از آن آدم‌هایی بود کـه ذات اندوه را در خود داشت.

 

این در صدایش بود. در لحن گفتارش بود. در چشمانش بود و در حرکت دستانش. شاید با همین اندوه درون، احساس شادی داشت و با همین دلمشغولی‌هایدرون، خودش را زنده نگه می‌داشت. دوست داشت تنها باشد.دوست داشت خلوت باشد دیگران رابه خود راه نمی‌داد، هرگز نفهمیدم چـه چیزی خوشحالش می‌کند و چـه زمانی حالش مفید هست.

 

ماجرای قولی کـه مرحوم شکیبایی بـه مدیری داد

برای بازی در «پاورچین» بـه او تلفن زدم. رفتم منزل‌اش و نشستیم بـه درد دل.در همه ی جای منزل بود. مسجمه‌اش، عکس‌هایش، نقاشی‌هایی کـه از چهرهاو کشیده بودند، جوایزی کـه گرفته بود. عکس آدم‌هـای مهمی کـه با او کار کردهبودند و نقطه درخشان کارنامه‌اش، هامون. همه جا پر از او بود و او غمگین.

 

مانند کودکی بود کـه توسط خداوند تنبیه شده باشد. یک بغض نهفته کـه در گلوی او بود و نمی‌دانم چرا. گفت کـه می‌آید و در پاورچین بازی میکند.فردا بـه محل فیلم برداری مـا آمد و حرف زدیم. می دانستم کـه نمی‌آید.حوصله نداشت. حقیقت را نمی‌گفت کـه دل مرا نشکند. حوصله نداشت و رفت. چند سال گذشت. برای بازی در «مرد هزار چهره» بـه او تلفن زدم ودر یکروز برفی دوباره بـه محل فیلم برداری مـا آمد. غمگین‌تر، شکسته‌تر و بی‌حوصله‌تر.

 

بازهم میدانستم کـه نمی‌آید. باهم حرف زدیم. حوصله نداشت.بازهم نمی‌خواست کـه دل مرا بشکند. بهانه آورد و بازهم حوصله نداشت و رفت.نزدیک درب خروجی برگشت،‌مرا بوسید و گفت: مـن همه ی وقت یک بازی بـه تـو بدهکارم، و رفت، برای همه ی وقت رفت. روزی کـه برای خاکسپاری رفتم، و هزاران نفرآمده بودند تا این پیکر غمگین رابه خاک بسپارند و مردم فراوانی کـه دوستش داشتند و می‌گریستند

 

و مردم فراوان دیگری کـه آمده بودندبا هنرمندان مورد علاقه‌شان عکس بگیرند و عده فراوان هنرمندانیکه سعی داشتند بـه دیگران بفهمانند کـه مـا اکثر از شـما با ایشاندوست بودیم، ودر این هیاهوی عظیم، آخرین جمله او را دوباره شنیدم کـه می گفت: مـن همه ی وقت یک بازی بـه تـو بدهکارم….. مطمئنم در بهشت، روزی با او کار خواهم کرد. احتمالا دریک تئاتر مشترک کـه آنجا دیگر، حوصله دارد، حالش مفید هست و غمگین نیست.