پارس ناز پورتال

داستان جالب مثل اگر رفیق شفیقی درست‌پیمان باش

داستان جالب مثل اگر رفیق شفیقی درست‌پیمان باش

داستان جالب مثل اگر رفیق شفیقی درست‌پیمان باش

از میان ضرب المثل هاي شیرین و دیدنی زبان پارسی در قدیم امروز می رویم سراغ داستان ضرب المثل اگر رفیق شفیقی درست‌پیمان باش.در زمان ماضی در آذربایجان زرگری و نجاری با هم رفاقت داشتند. مرد نجار ‘شفیق’ و زرگر ‘رفیق’ اسم داشت. چنین رخداد افتاد که هر دو مضطرب شدند.

 

شفیق مردی عاقل بود, با یار خود گفت; ‘منافع سفر بسیار هست بیا تا با هم سفری کنیم.’ هر دو متّفق شده به طرف روم رفتند و در بین شهر به کلیسایی فرود آمدند. در آن کلیسا بت‌هاي زرین بود که جواهر بسیار در آن به کار برده بودند.

 

شفیق به رفیق گفت; از این مکان بت‌شکنی کنیم و جواهر را به دربار اسلام رسانیم و مسجد و مدرسه بسازیم. اما اي برادر اگر رفیق شفیقی درست پیمان باش. و هر دو سوگندها خوردند که در بین‌شان خیانتی نشود. سپس خود را به روش راهبان بیاراستند و پیش مهتر کشیشان رفتند و گفتند ما هم دین شما داریم.

 

مسلمانان قصد ما نمودند و بتان ما را شکستند و ما را از دیار خود بیرون کردند. راهب حجره‌اي به ایشان مقرر نمود. به اندک وقتی, سرشناس شدند تا روزی سلطان ایشان را طلبید و کلید کلیسا به ایشان حواله کرد.

 

بعد از مدتی آن دو پیش سلطان رفتند و گفتند فلان بت خشم کرده میخواهد به آسمان رود. وقتی که رود ما نیز میرویم و از خدمت او هرگز جدا نخواهیم شد. سلطان گفت چند سال از بت مهلت بخواهید تا برای او بت‌منزل‌اي فوق العاده بسازیم. بعد از چند روز سلطان با لشکر بیرون رفتند. آن دو, بت بزرگی راکه پنجاه من طلا در آن به کار رفته بود را شکستند و آن را در صحرا زیر خاک کردند.

 

وقتی که سلطان و خلق در شهر جمع گشتند, به یکبار شفیق و رفیق سر و پا عریان و گریبان چاک زده از در بیرون آمدند و ناله‌کنان گفتند; دیشب مهتر بتان خشم کرده به آسمان رفت. حاکم و راهبانان قبول کردند و آن دو را در پی مهتر بتان فرستادند. شفیق به رفیق گفت, الحال شرط و عهد حسنه نگاه دار و ملتفت باش که فریب شیطان نخوری. آن ها آمدند تا به نزدیک شهر خود رسیدند و جواهرات را در بیرون شهر خاک کردند.

 

شفیق به رفیق گفت; تو مرد زرگری و اگر کسی وصله طلایی در پیش تو بیند حدس گنج نخواهد برد. پس هر چند گاه قطعه‌اي بیرون آر تا هزینه کنیم. تا یک سال به همین منوال گذشت. تا این که شیطان رفیق زرگر را وسوسه کرد و او تمام طلاها را در جای دیگر دفن کرد و به شفیق گفت طلاها گم شدند. شفیق حیران بماند

 

و هر چه نصیحت کرد فایده نداد. پس گفت; اي یار عزیز بدان که رفاقت من و تو برای مال جهان نیست فرض می کنیم که این مال به دست ما نیامده بود.به منزل خود رفت و در زیرزمین منزل خود به هیئت و صورت رفیق شکلی فرآوری و آن شکل را به روش رفیق لباس پوشانید و دو خرس بچه کوچک تهیه و در آن زیرزمین

 

در جلوی آن شبیه زرگر بست و هر شب گوشت و خوراک به آن خرس‌ها می‌داد به گونه‌اي که موقع چیز خوردن, شبیه زرگر را میدیدند. مدت دو ماه بدین طریق چیز می خوردند و صورت رفیق در دل انها جای گرفت. روزی شفیق دو پسر رفیق را به زیرزمین برد و در اتاقی انها را زندانی کرد و وقتی رفیق از او پرس‌و‌جو کرد اظهار بی‌اطلاعی نمود. رفیق حیران شد و پیش قاضی رفت.

 

شفیق به قاضی گفت; من خبر ندارم احتمالا پسران این مرد مسخ شده باشند! قاضی گفت این چه سخنی هست؟ شفیق پاسخ داد; اي قاضی میان من و این مرد رفاقت قدیمی هست و سّری نیز در بین هست حال اگر این مرد خیانتی انجام داده پسرانش از شومی خیانت و سوگند دروغ مسخ شده‌اند

 

و اگر توبه کند آن ها را به حال اصلی خود ببیند. قاضی و اهل مجلس همۀ حیران بماندند. شفیق خرس بچه‌ها را آن شب گرسنه نگاه داشت و به غلامش آموزش داد, وقتی که من به قاضی داستان می کنم تو خرس‌ها را بیاور و در مقابل رفیق رها کن. در وقت معین غلام آن ها را در مقابل رفیق رها کرد! خرس بچه‌ها را در حضور جمعی کثیر به مجلس درآمده

 

همۀ را گذاشته پیش آمدند و بر قاعده عادت رفیق را می‌لیسیدند و دست وی را گرفته به دهان می‌بردند و بو می کردند و به دیگران توجهی نداشتند!حاضرین که آن حال دیدند همه ي شگفت زده و حیران شده گفتند; ‘مردی [شفیق] راستگو هست و حق تعالی به دعای او پسران را مسخ کرده هست.’ و همگی گریه کردند.

 

قاضی و حاکم و مردم همه ي شفیق را تحسین و وداع نموده از منزل او بیرون آمدند. رفیق به دست و پای او افتاد و گفت; ‘بد کردم و از من خطا واقع شد و شیطان مرا وسوسه کرد و فریب داد, آن امانت تمام بر جاست!’ شفیق گفت; ‘اي یار بی شعور امشب با غلام من بر سر دفینه برو و انچه هست

 

حمل استران کن و این جا آماده نما و پسران خود را صحیح و تندرست و به حال اصلی خود ببین.’ در ساعت, رفیق دو غلام و استر برداشت و بر سر دفینه رفت و انچه بود همۀ را بار استر کرد و به منزل آورد.شفیق پسران وی را در منزل‌اي علیحده نگه داشته بود, چون به منزل آمد و فرزندان خود را صحیح دید شکر خدای به جا آورد

 

و سجده کرد و از دروغ و خیانت توبه نصوح نمود. سپس طلاها را قسمت کردند. از آن وقت این ضرب‌المثل شد که ‘اگر رفیق شفیقی درست‌پیمان باش’.