ریشه ضرب المثل سرشناس دوست آن باشد که به تو راست گوید نه آنکه دروغ تو را راست انگارد را برایتان در زیر نقل کرده ایم.
کاربرد ضرب المثل:
در نکوهش رفقا فریبکاری که پیوسته از انسان تمجید میکنند و موجب غفلت انسان می شوند و در تشویق و پیشنهاد به صداقت و راستی در رفاقتها به کار می رود.
داستان ضرب المثل:
«دهقانی بسیار مال و ضیاغ و متاع دنیوی داشت و دستگاهی به عقود و نقود. همه ي وقت پسر را پندهای دلبند دادی و از استحفاظ مال و محافظت بر دقایق دخل و هزینه و حُسن تدبیر معیشت در رفت و آمد و بذل و امساک مبالغتها نمودی و گفتی: اي پسر! مال به تبذیر مخور تا عاقبت تشویر نخوری و رنج تحصیل دانش بر تا روزگارت بی فایده صرف نشود که جهان همه ي قارورهاي هست; قارورهاي هست شفاف گرفته.
چون پدر درگذشت و آن همه ي خواسته و ساخته بر پسر بگذاشت, پسر دست اتلاف و ریخت و پاش برآورد. با جمعی از اخوان شیاطین خوان و سماط, زیاده روی باز کشد و در ایامی معدود, سود و زیان نامحدود برافشاند. مادری داشت دانا و نیکورأی و پیش بین. پسر را گفت: پند پدر نگاه دار و استظهاری که داری, بی فایده از دست مده
که چون آنگه که نباید, بدهی, آنگه که باید, نباشد و هیچ دوست را تا اوصاف وی را به اوراق تجربت نیالایی, صاف مدان و تا مماخصت وی را از مماذقت بازشناسی, دوست مخوان!
دهقانزاده را از این سخن رغبتی در آزمایش حال رفقا پیدا آمد. به نزدیک یکی از آن یاران شد و از روی آزمون گفت: ما را موشی در منزل هست که بسیار خلل و خرابی می کند. موش نیم شبی بر هاونی دو منی ظفر یافت, آن را تمام بخورد. رفقا گفتند: احتمالاً که هاون چرب بوده باشد
و حرص موش بر چربی خوردن پوشیده نیست. دهقانزاده از آن تصدیق که کردند, بر اصدقای خود اعتماد اکثر بیفزود و با اهتزاز هیجانی هر چه اکثر, پیش مادر گفت: رفقا را آزمودم, بدین بزرگی خطایی بگفتم و ایشان به خردهگیری مشغول نگشتند و از غایت شرم و آزرم تکذیب نکردند و دروغ مرا راست برگرفتند.
مادر از آن سخن بخندید و گفت: اي پسر! عقل بر این سخن میخندد, لیکن با هزار چشم باید بر تو گریست که آن چشم بصیرت نداری. دوست آن باشد که با تو راست گوید, نه آنکه دروغ تو را راست انگارد. پسر گفت: راست گویند که زن را محرم اسرار نباید دانستن و هم چنان به شیوه عنّه و سفه, اندوخته.
فراهم آورده پدر را جمله به باد هوی و هوس برداد تا روزش به شب افلاس رسید و کارش از ملبس حریر و اطلس به فرش پلاس افتاد و بار نکبت, وی را بر خاک مذلت نشاند.
روزی به نزدیک همان دوست شد, در بین یاران دیگر نشسته بود و داستان بیسامانی خود می گفت: در این میانه بر زبانش گذشت که دوش یک تای نان در سفره داشتم و موشی بیامد و پاک بخورد. همان دوست که اکاذیب و تُرَّهات وی را لباس صدق پوشانید, از راه تمأخره و تخجیل گفت: اهالی! این عجب شنوید و این محال مشاهده نمایید! موشی به یک شب نانی چطور تواند خوردن؟!