حالا که آمدی
حرفِ ما بسیار،
وقتِ ما اندک،
آسمان هم که بارانی ست …!
مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست
چگونه با جنون خود مدارا می کنم هر شب
صدای تو ای دوست
در دل من آواره است
هم چون آوای درهم دریا
میان این کاجهای نیوشنده
بر سر برهان نظم افتاده در شهر اختلاف
دکمه هایت را عزیزم نامرتب بسته ای؟
نیامدی و نچیدی انار سرخی را
که ماند بر سر این شاخه تا زمستان شد
فانوس هایم را چراغ راهت کرده ام
تا بدانی چشم هایم هنوز در انتظار توست
سپردم به فراموشی به سختی خاطراتت را
ولی باران که می گیرد…
ولی باران که می گیرد…
ای که از کوچـــه معشوقـــه ی ما می گذری
بر حذر باش که این کوچه خیابان شده است
ﺗﻤﺎﻡ ِ ﺟﺎﻥ ﻭ ﺗﻨﻢ ﺭﺍ
بکش ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺷﺖ…
ﻣﺮﺍ ﮐﻪ ﻃﺎﻗﺖ ِ ﯾﮏ ﭘﯿﺮﻫﻦ
ﺟﺪﺍﯾﯽ ﻧﯿﺴﺖ..!
با همین نیمه همین معمولی ساده بساز
دیــــر کردی نیمـه ی عاشق ترم را باد برد
قایقت می شوم
بادبانم باش
بگذار هر چه حرف پشتمان می زنند
باد هوا شود
دورترمان کند.
شاید تو را ببینم و در خواب بوسه ای
این نقشه بود ، که سهمِ سراب شد
آب با خود همه ی دهکده را خواهد برد
اگر این رود ، زمانی بشود طغیانی
من پیر سال و ماه نیَم،یار بیوفاست
بر من چو عمر میگذرد،پیر از آن شدم!
چهقدر تنهاست
شاعری که عاشقانههاش
دست به دست میروند
به دست تو اما،
نمی رسند!
گاهی ، دوستت دارم هات
بیهوده و غم انگیز است …
همانند دویدن ها
برای جبران گل به خودی!
نُتِ کوچکی هستم
در خطوط حاملِ گیسووهات.
نسیمی کافیست تا جهان
در نگاه اَم به رقص برخیزد.
نسیم نیست نه! بیم است
بیم “دار” شدن !
که لرزه می فکند بر تن سپیداران …
گنجشک من ! آهسته به پرواز بیندیش
تا باد پریشان نکند بال و پرت را
از صبا پرس که ما را همه شب تا دم صبح
بوی زلف تو همان مونس جان است که بود
درک کردن یک زن
کار سختی نیست !
فقط مرد می خواد …
کبریت بکش،
تا ستارهای به شب اضافه کنیم و خیره شو
به مردمان تنهایی که در آسمان سیگار میکشند!
در غلغله ی جمعی و «تنها» شده ای باز
آنقدر که در پیرهنت نیز غریبی
زین پس عزیز ،شما باش و شانه هات
ما را برای گریه سرِ آستین بس است…
چه خوش است راز گفتن به حریف نکته سنجی
که سخن نگفته باشی به سخن رسیده باشد
من برگشتم
لازم نیست به پشت سرم نگاه کنی
من همان آدم دو بعدی ام توی عکس ها
که گاهی هم لبخند می زند
ساعتِ دیدار
بهوقتِ قرارهای عاشقانه بود.
دیر رسیدی!
هیچ عاشقی ساعتَش را
بهوقتِ گرینویچ تنظیم نمیکند.
دلم گرفته اگر زنگ می زنم گاهی
مــرا ببخش که اینقدر بی مبالاتم
من نیستم… نگاه کن این باغ سوخته
تاوان آتشی ست که روشن گذاشتی
بعد از این، مرگ نفسهای مرا می شمرد
فقط از این نگرانم که تو تنها بشوی