پارس ناز پورتال

دلنوشته های زیبای شهادت حضرت علی (ع)

مجموعه : مذهبی
دلنوشته های زیبای شهادت حضرت علی (ع)

دلنوشته های زیبای شهادت حضرت علی «ع» 

متن هاي جذاب و خواندنی در وصف مولای متقیان حضرت علی «ع» در روز شهادت ایشان در زیر آماده گردیده هست که میتوانید از آنها بهره گیری کنید. 

 

بُغض آسمان
آسمان، بغض کرده بود و ستاره ها از نگاه به صورت چروکیده اش شرم داشتند. هیچ صدایی نمی امد و تاریخ محکم گوشهای خود را می فشرد تا صدای آخرین نجوای وی را نشنود. آهنگ رفتن به سوی مسجد کرد. برخاست و کمربندش را محکم تر بست. نخستین گام راکه برداشت، زمین و زمان به التماس افتاد.

 

گویا ذرات هستی را آرزویی جز ماندن او نبود. اول از همۀ چفت در بود که دست نیاز و التماس به سویش دراز کرد و کمربندش را گرفت. مرد، لحظه اي ایستاد و با خود و او گفت: کمرت را برای مرگ محکم تر ببند…. گره شال را محکم تر گره زد و بر آستانه در ایستاد. مرغان ناخفته، شب که صدا در گلویشان شکسته بود به سویش دویدند، همهمه اي حیاط منزل را برداشت؛ همهمه اي که سوگی بزرگ در پی داشت.

 

مرغان به سویش دویدند و پایین ترین گوشه لباسهایش را به منقار خود گرفتند. لابه ها و التماسها، همهمه ها و زمزمه هاي مرد در هم تنیده شد و آوایی جان فرسا را نواخت که دل صبورترین سنگهای هستی را لرزاند. آوایی که هنوز به گوش تاریخ نرسیده بود… و این‌ها همۀ موسیقی سوگی بود که پیش از واقعه نواخته می شد.

 

… مرد از منزل بیرون شده و با گامهایی استوار به سوی مسجد به راه افتاد. طنین گامهای مطمئن اش همۀ نفسها را در سینه حبس کرد. اول از همه ي نفس دورترین ستاره ها راکه از شبِ او و بیداریهایش خاطره داشتند. موسیقی سوگ زیر ضرباهنگ گامهایش حماسی تر شد و قلب تاریخ را اکثر به تپش انداخت. سینه فراخ زمین جمع شده بود و دوشیزه شیون ناله هاي خود را با موسیقی سوگ و ضرباهنگ محکم آن هماهنگ تر نمود.

 

ناله هایش سوزناک تر شد. فرشتگان با دست، دهان خود را می فشردند تا صدای شیون شان ارکان عرش را نلرزاند و پایه هاي آن را فرو نریزد. بغض، راه بر گریه شان بسته بود و سکوت شان بلندترین فریاد شده بود و بیم آن می رفت که نعره همه ي آزاد شود و زمین و زمان را به هم بدوزد. همگی آرزوی نیستی داشتند تا آن لحظه را شاهد نباشند و فقط خدا بود که میدید و مرد، که هیچ نمیگفت.

 

مسیر مسجد به انتها رسید و جمله اي همۀ بغضها را ترکاند؛ بغض گلوهایی راکه هرگز با گریه آشنا نبود: «فزت و رب الکعبه»ترس وجود یتیمان شهر را فرا گرفت؛ چروک صورت مادران آنان اکثر نمایان شد و گیسوانشان سپیدتر و سپیدتر و سپیدتر…

 

شهر در قیرگون شب اکثر فرو رفت و دشنه سوگ به انتها رسید. اما همچنان چشم و گوشهایی سنگین در خواب بودند، مرد با حالتی دگرگون راه برگشت را در پیش گرفت، زمین زیر پایش نرم شده بود و کوچه گامهای کشیده و لرزان را بر سینه خود حس میکرد؛ گامهایی که با هر فرود مایه اي گرم و سرخ را به کام خشک خاک می نشاند.

 

ضرباهنگ سوگ تغییر کرده بود؛ کشیده و موزون؛ شکسته و غمگون؛ آرام و آرام این گونه که ستاره ها سیر وی را دیدند و نسیم بر محاسن خاکستری اش وزید….به درِ منزل که رسید چراغ گامهایش خاموش شد و نگاهش از فروغ افتاد. در به رویش باز شد و دوشیزه سوگ نوایی دیگر در پرده کرد. دختران و پسران به استقبالش دویدند

 

و مرغان با مشاهده او دلیل پرواز را برای همۀ وقت} از یاد ستردند. دستهایش را بر آستانه در قرار داد و آرام به داخل چمید. وارد حجره شد و بر بستر غنود که دیگر از آن برنخاست. مرد به خوابی آرام فرو رفت و پس از آن خواب، شهر هرگز خواب خوش ندید. صدای زمزمه هاي نیایش گون و راز آلود و نیازوش او کابوسی شد

 

در چشمهای خواب زده و خون گرفته شهر؛ شهری که بوف شوم نیرنگ تا همۀ وقت} بر دیوار خرابه هایش نشست آن گاه که مرغ حق از خیال شهر پر کشید؛ شهری که پس از آن طعنه ها بازدمی خاکستری شد بر دهانها و فضای شهر را تیره و تار کرد و مردم شهر را یکسره سیاه. مرغ حق از خیال سیاه شهر پر کشید و تا بام بهشت و تا پیشواز مادر یاسها بال گشود. «نجمه کرمانی»

 

دلشوره بزرگ
آفتاب، مفید میداند که فردایش زخمی ترین فرداها خواهد شد. مفید میداند که فردا، فردای اندوه هست و فردای تلخکامی. مفید میداند که آغازش را به خون نوشته اند. ستاره ها، یکی یکی خاموش میشوند. امشب حتی ماه، سر تابیدن ندارد و کوچه ها دلتنگ تر از پیش اند. بوی غربت، گریبان شب را گرفته هست. نخلستان ها از اندوه فردا زانو زده اند. امشب هیچ آوازی را نفس خواندن نیست. «چه شب بدی ست امشب که ستاره سو ندارد…»

 

ماه از زمین فاصله گرفته هست. امشب ماه، دوردست ترین نقطه آسمان هست. گویا ماه هم دل مشاهده زخم خورشید را ندارد! شب، شبی دیرپاست. شب، بوی ستاره نمیدهد، تنها عطر زخم شب بوهاست که بوی اتفاق میدهد. کوچه ها پر از دلهره اند و شهر، دلشوره اي بزرگ دارد. تاریکی فراگیر شده هست.بین چشمان شهر و خواب هاي آرام، قرن ها فاصله افتاده هست. دیوارها ذکر میگویند و هوا در اندوهی بزرگ، جریان گرفته هست.

 

صدای اذان بلند می‌شود. درها و دیوارها، تاب بر پا ایستادن ندارند. کاش پرده اي سیاه، چشمان این همۀ پنجره مضطرب را ببندد! دیگر زمان آن شده هست تا اتفاق، به گل سرخ تبدیل شود. خاک، در خود فرو می ریزد؛ وقتی خون سرت، چشمه خون هایي میشود که در کربلا فواره خواهند زد و آفتاب در پیراهنی سیاه برمی خیزد از خواب؛ وقتی که می‌گویی «فزت و رب الکعبه».

 

از جنس دریا
دو شب هست که ماه، بغض هایش را فرو میخورد.

سنگ فرش هاي کوچه هاي تنگ کوفه، احساس نفس تنگی می‌کنند.

 

شب از ستاره هاي دردناکش آویزان هست، بوی خون، کوفه را دچار خفقان کرده، فریاد سکوت، خواب را بر شهر حرام کرده هست؛ شهری که سال هاست به بوی غربت دچار هست، شهر نفرین شده اي که سال هاست دلتنگی هایش را گریه نکرده، شهری که آرزوهایش بوی نفرین می‌دهد؛ بوی خون می‌دهد

 

و بوی دلتنگی و غربت. دو شب هست که نخلستان هاي کوفه، دلتنگی هایشان را بغض کرده اند تا شاید دوباره عطش ناگفته هایشان را در تشنگی چاه فریاد کنند؛ چاهی که هر شب، مظلومیت مردی خداگونه را با پرنده هایي که بر دهانه اش حلقه می زدند، گریه می‌کرد؛ بزرگ مردی که نفس هایش بوی خدا می داد.

 

همه ي وقت تنهایی که پیراهن تنگ غربتش در دنیایی که وسعت بودنش را تحمل نمیکرد، می آزردش. مهربانی که هوای دورنگی و شرجی شهر، گلوگیر می شدش. آفتابی بود از جنس دریاها. دلتنگی هایش بوی اشک هاي خدا را می داد و بغض هایش بوی رفتن. عدالتی که بر شانه هاي پیامبر صلی الله علیه و آله به عمر چند هزار ساله خدایان سنگی پایان داد. مسیحادمی که آسمان، آرزوی قدم هایش را داشت. بغض تلنباری که شانه هیچ دیواری تحمل گریه هایش را نداشت.

 

دو شب هست که تمام دیوارها زار می زنندش.

دو شب هست که مسجد سر بر زانو زده، غصه ندیدن مردی راکه هنوز دل خون غدیر، تشنه دست هاي اوست که تا آخرین لحظه، دنبال دست هایي بود که برای سکه هاي بیت المال به سویش دراز نشده باشد. دو شب هست که محراب خون گریه می‌کند تنهایی اش را در آفتاب پیشانی مردی که دیگر پیشانی اش را هیچ سجده اي بوسه نخواهد داد. « عباس محمدی»

دلنوشته های زیبای شهادت حضرت علی (ع)