پارس ناز پورتال

حکایتی بسیار جالب و خواندنیه زندگی خدا

حکایتی بسیار جالب و خواندنیه زندگی خدا

حکایت است که پادشاهی از وزیرخود پرسید: بگو خداوندی که تو می پرستی چه می خورد، چه می پوشد ، و چه کار می کند و اگر تا فردا جوابم نگویی عزل می گردی.

 

وزیر سر در گریبان به خانه رفت .

 

وی را غلامی بود که وقتی او را در این حال دید پرسید که او را چه شده؟

 

و او حکایت بازگو کرد.

 

غلام خندید و گفت : ای وزیر عزیز این سوال که جوابی آسان دارد.

 

وزیر با تعجب گفت : یعنی تو آن میدانی؟ پس برایم بازگو ؛ اول آنکه خدا چه میخورد؟

 

– غم بندگانش را، که میفرماید من شما را برای بهشت و قرب خود آفریدم. چرا دوزخ را برمیگزینید؟

 

– آفرین غلام دانا.

 

– خدا چه میپوشد؟

 

– رازها و گناه های بندگانش را

 

– مرحبا ای غلام

 

وزیر که ذوق زده شده بود سوال سوم را فراموش کرد و با شتاب به دربار رفت و به پادشاه بازگو کرد.

 

ولی باز در سوال سوم درماند، رخصتی گرفت و شتابان به جانب غلام باز رفت و سومین را پرسید.

 

غلام گفت : برای سومین پاسخ باید کاری کنی.

 

– چه کاری ؟

 

– ردای وزارت را بر من بپوشانی، و ردای مرا بپوشی و مرا بر اسبت سوار کرده و افسار به دست به درگاه شاه ببری تا پاسخ را باز گویم.

 

وزیر که چاره ای دیگر ندید قبول کرد و با آن حال به دربار حاضر شدند.

 

پادشاه با تعجب از این حال پرسید ای وزیر ای چه حالیست تو را؟

 

و غلام آنگاه پاسخ داد که این همان کار خداست ای شاه که وزیری را در خلعت غلام و غلامی را در خلعت وزیری حاضر نماید.

 

پادشاه از درایت غلام خشنود شد و بسیار پاداشش داد و او را وزیر دست راست خود کرد.