پارس ناز پورتال

شعر احساسی و زیبا

شعر احساسی و زیبا
 

دردناک است که عاشق به مرادش نرسد

در پی یار شود پیر و به یارش نرسد

روز و شب منتظر لحظه ی موعود شود

دلخراش است که آخر به مرادش نرسد

در میان همه گل ها ، گل دلخواه خودش

خود بکارد ولی آخر به گلابش نرسد

جان گداز است که شب تا به سحر گریه کند

چه الیم است که معشوق به دادش نرسد

گریه دار است چو بینی دل عاشق خون است

خون به چشمش برسد هرکه به یارش نرسد

 

*********

 

پشت هر پنجره دیوار ، دلت می آید ؟

من و تنهایی و تکرار ، دلت می آید ؟

تو فقط سعی بر آنی که مسافر باشی

چشم من در پی اصرار ، دلت می آید ؟

من کمی تلخ مرا خط بزن از زندگی ات

جای من فاصله بگذار ، دلت می آید ؟

من کمی تلخ ، کمی شاعر عاشق پیشه

بر من این تلخی بسیار دلت می آید ؟

آه سخت است مخواه اینکه بگویم که برو

که خداوند نگهدار ، دلت می آید ؟

پشت هر پنجره لبخند و غزل زیبا نیست ؟

پشت هر پنجره ، دیوار ، دلت می آید ؟

 

*********

 

باید فراموشت کنم چندیست تمرین می کنم

من می توانم ، می شود ، آرام تلقین می کنم

با عکسهای دیگری تا صبح صحبت می کنم

با آن اتاق خویش را بیهوده تزیین می کنم

سخت است اما می شود در نقش یک عاقل روم

شب نه دعایت می کنم نه صبح نفرین می کنم

حالم نه اصلا خوب نیست تا بعد بهتر می شود

فکری برای این دل تنهای غمگین می کنم

من می پذیرم رفته ای و بر نمی گردی همین

خود را برای درک این ، صد بار تحسین می کنم

از جنب و جوش افتاده ام ، دیگر نمی گویم به خود

وقتی عروسی می کند ، این می کنم آن می کنم

خوابم نمی آید ولی از ترس بیداری به زور

با لطف قرص قد نقل ، یک خواب رنگین می کنم

این درد زرد بی کسی بر شانه جا خوش کرده است

از روی عادت دوستی با بار سنگین می کنم

هر چه دعا کردم نشد شاید کسی آمین نگفت

حالا تقاضای دلی سرشار از آمین می کنم

یا می برم ، یا باز هم نقش شکستی تلخ را

در خاطرات تلخ خود با رنج آذین می کنم

حالا نه تو مال منی نه خواستی سهمت شوم

این مشکل من بود و هست ، در عشق گلچین می کنم

کم کم ز یادم می روی این روزگار و رسم اوست

این جمله را با تلخی اش صد بار تضمین می کنم

 

*********

 

بگذار که از درد تو بیمار بمیرم

از آتش دل سوزم و تبدار بمیرم

بر گردنم آن زلف سیه حلقه کن ای سرو

در پای تو خواهم به سر دار بمیرم

بگذر نفسی از بر بالینم و بگذار

از تاب و تب لحظه ی دیدار بمیرم

چون سایه ات ای گل ز سرم رفت عجب نیست

از جور خس و سرزنش خار بمیرم

سهل است ز تیر نگهت مردنم اما

ترسم نزنی بر دل و دشوار بمیرم

مستم کن از آن لعل می آلوده که حیف است

می باشد و من پیش تو هشیار بمیرم

تا چند ز بی مهریت ای مادر ایام

یک بار شوم زاده و صد بار بمیرم

اغیار پی زندگی از مرگ گریزان

من زنده که در رهگذر یار بمیرم

ای پرده نشین پرده ز رخ بفکن و برخیز

مگذار که در پرده ی پندار بمیرم

گر دیدن رخسار تو ای ماه گناه است

بگذار نگه کرده گنهکار بمیرم

تا چند صبا در پی عمرم بدوانی

بگذر ز من خسته و بگذار بمیرم