سکانس اول : ترمینال بیهقی تهران
ساعت 12 شب بلیط داشتم . ترمینال آرژانتین شلوغ تر از همیشه بود . تلاشم برای پیدا کردن اتوبوس شرکت مسافربری ایکس بی نتیجه بود . آقایی که همزبان بود مسافرین را برای سوار شدن به اتوبوس خرم آباد فرا می خواند ؛ اما اتوبوس آنها مربوط به شرکتی نبود که من بلیط داشتم . از او تقاضای کمک کردم و پرسیدم : شما اطلاع داری که مسافرین اتوبوس شرکت ایکس کجا باید سوار شوند ؟ طلبکارانه و عصبانی جواب داد : چرا از شرکت ما بلیط نگرفته ای ؟ خیلی ترسیدم و گفتم : غلط کردم و عذرخواهی نمودم و ضمن اظهار ندامت و طلب عفو ، از ایشان تقاضای کمکم کردم و قول دادم که دفعه بعد تکرار نخواهد شد . او هم جواب داد :چه پر توقع ! جه انتظاری داری ! حالا که از شرکت ما بلیط نگرفته ای ؛ خودت بگرد و اتوبوس را پیدا کن ! او به من فهماند که خیلی پر توقع ام !عجب ! چه آدم پر توقع ای بودم و خبر نداشتم
سکانس دوم : داخل اتوبوس vip
بالاخره اتوبوس را پیدا کردم .. اتوبوس vip شیک و تمیزی بود و من هم با رضایت روی صندلی جابجا شدم . اما خیلی زود متوجه شدم که صندلی خراب است و برای خواب ؛ پشتی اش عقب نمی رود . کمک راننده را صدا زدم و موضوع را با او درمیان گذاشتم . او هم در کمال خونسردی گفت که می داند صندلی خراب است و به یاری خداوند منان ؛ فردا تعمیراش خواهد کرد ! اعتراض کردم و گفتم من امشب مسافر این اتوبوس هستم چه ربطی به فردا دارد ؟ ایشان با قیافه حق به جانب فرمود : چقدر وقت نشناس هستی !در این نصف شب تعمیرکار صندلی از کجا بیارم ؟… عجب ! چه آدم وقت نشناسی بودم و خبر نداشتم
سکانس سوم : ترمینال خرم آباد !
به خرم آباد که نزدیک شدیم راننده اعلام کرد که همه مسافرین باید در ترمینال پیاده شوند . با شنیدن نام ترمینال ذوق زده شدم و خوشحال از اینکه بالاخره شهر ما هم صاحب ترمینال شده و … با گذر از خیابان 60 متری وارد یه جایی شبیه کاروانسراهای قدیم شدیم . نه ساختمانی و نه هیچ امکاناتی … از دیدن این ترمینال ، آه از نهادم بلند شد . یکسری تاکسی زرد منتظر چاپیدن نه ببخشید سوار کردن مسافران بودند .. مسیر من خیابان کمربندی ( پشت بازار ) بود . روی تابلو ، قیمت را 4000 تومان نوشته بود . سوار شدم و 4000 تومان به راننده دادم . راننده سبیل را چرخی داد و فرمود :6000 تومن میشه . اعتراض کردم و علت را پرسیدم . گفت : اون قیمت ؛ مربوط به اول خیابان کمربندی است . داخل خیابان که بشی باید 2000 تومان اضافه تر پرداخت کنی … حوصله بحث نداشتم . گفتم پیاده میشم و … راننده جواب داد : چقدر خسیس هستی ! اشکال نداره همون 4000 تومان را بده ! چنان با ترحم نگاهم کرد که دلم برای خودم سوخت !تا امروز نمی دانستم علاوه بر پرتوقعی ؛ وقت نشناسی ؛ خسیس هم هستم …
سکانس چهارم : عروسی سنتی
عصر روز بعد پنجشنبه متوجه چراغانی خانه یکی از همسایه ها شدم . گویا قرا بود امشب برای پسرش عروسی بگیرند . با دیدن این همسایه ، جلوتر رفتم و تبریک گفتم . ایشان هم بزرگواری کرد و مرا دعوت نمود. از او آدرس تالار را پرسیدم . کمی عصبانی شد و گفت تالار کیلویی چند؟ بضی تالارها همون گاوداری های سابق است که کمی تمیزش کردن حرف های دیگری زد که قابل انتشار نیست … گفت : شب بیا متوجه میشی ! خلاصه شب به جشن آنها رفتم و دیدم که این همسایه به سبک عروسی های چند سال پیش ، مراسم را در منزل خودش و همسایه های کناری و بشکل کاملا" سنتی برگزار می کنه . از ایشان اجازه گرفتم که چند عکس بگیرم . او هم گفت که اگه میخواهی عکس بگیری پس اجازه بده لباسهای سنتی بپوشیم و با اشاره او ؛ حدود 15 زن و مرد با لباس زیبای محل آمدند و تا ساعت 12 شب به رقص و پایکوبی پرداختند و من هم خوشحال از حضور در یک عروسی سنتی با آلات موسیقی خاص این منطقه تا پایان مراسم نظاره گر عروسی بودم ! برای اینکه دل عابدین بهاروند را هم آب کنم وسط عروسی به بهانه احوالپرسی تماسی با او در تهران گرفتم . وسط تلفن فهمیدم که علاوه بر پرتوقع ای ؛ وقت نشناسی, خساست ؛ بد جنس هم هستم . و این بود حکایت مسافرت کوتاه من !
***
این هم تصاویری از این مراسم عروسی: