پارس ناز پورتال

شعر زیبا برای ولادت امام رضا

شعر زیبا برای ولادت امام رضا
 

هر چند کشیدند به تعیین تو حدها

آخر نرسیدند به درک تو خردها

تا وسعت آیینۀ لطف تو بسنجند

محوند ازلها همه در روی ابده

تو خوبی و جز خوب تو را نیست سزاوار

تو خوبی و ماها همه بد- وای به بدها

دل آمده امروز، نسیمانه به باغت

تا پر کند از غنچۀ لطف تو سبدها

هر کس که شنیده‌ست مقام حرمت را

بر عزّت زوّار تو برده است حسدها

تنها منِ ناچیز، نه شرمندۀ لطفت

یکبار نه، دهها شده، دهها نه که صدها

دریایی و امواج تو را نیست نهایت

در شرح تو غرقند رقمها و عددها

از همه یک «بوالحسن» و از تو عنایات

از من همه یک «یاعلی» و از تو مددها

حق است تو را نور ولایت به علائم

ختم است تو را تخت خلافت به سندها

تا آل علی هست به اغیار چه حاجت؟

با بودن صدها چه نیازی به نودها؟!

دعوت شدگانیم ز لطف تو در این بزم

ای گمشدۀ کوچۀ شوق تو، بلدها

امید به دیدار تو داریم، رضاجان

روزی که گذاریم سر خود به لحدها

شاعر:محمد سعید میرزایی

 

 

 

 

 

به دیدار تو آمد یک سحر با چشم تر شبنم

ندیده صبح دیدار تو گم شد از نظر شبنم

گره واکن دخیلش را که فردا صبح خواهی دید

که بندد کوله بار از اشک خود وقت سفر شبنم

ز عطر حسن یوسف یک نظر پیمانه‌اش پر کن

که غیر از قطرۀ اشکی ندارد ما حضر، شبنم

زلالی آنقدر، در دیدۀ گلها نمی‌آیی

که رویت را نخواهد دید در خوابش مگر شبنم

ز بس رنگ خیالش نازک است این گل، به هر وقتی

که می‌خواهد بخوابد می‌گذارد زیر سر شبنم

کند آغوش باز آنجا که یادت می‌خرامد، گل

رود از هوش گر روزی کنی بر او گذر، شبنم

چنان غرق تماشای تو گشته چون گل نرگس

که تا پرپر شود عکس تو را گیرد به بر شبنم

به بوی شام زلفت چون صبا شد لاله صاحبدل

شد از آیینۀ صبح رخت صاحبنظر، شبنم

برایش یک تبسم از تو عمر جاودان باشد

ندارد شکوه‌ای از عمر کوتاهش اگر شبنم

چه می‌داند که دل بر جلوۀ عالم نمی‌بندد

مگر از دولت صبح دگر دارد خبر شبنم؟

وگر این راز خواهی پاک کن آیینۀ دل را

که محرم نیست با اسرار این گلشن مگر شبنم

مرا از صبحِ دیدار گل و شبنم حکایت‌هاست

و لیکن گل نه هر گل گویم و شبنم نه هر شبنم

مراد از شبنم، اشکِ زائرِ کوی رضا باشد

مراد از گل همان قصرِ هزار آیینه در شبنم

گلی خفته است در آن روضه، نامش معبد گلها

همه جامه به بر شبنم، همه چترش به سر شبنم

خوشا آن دم که سرزد از خراسان آن گلِ ختمی

همه بام و در آمد گل، همه کوی و گذر، شبنم

گل‌آرا مرکب صبح آنچنان زد خیمه بر این دشت

که از خاور به راهش فرش شد تا باختر، شبنم

از این شرحی که گفتم می‌شود معلوم از آن گل

کرامت می‌برد چشمی که دارد بیشتر شبنم

مپرس از سرّ اعداد کراماتش که ممکن نیست

شعاع بی‌نهایت آسمان تقسیم بر شبنم

کنون از خوبی آن گل بگویم کز حدیث او

همان بهتر که سازد قصۀ خود مختصر شبنم

به بازار دو عالم رفتم و دیدم فراوان گل

ندیدم حسن رویش را نه در این گل، نه در آن گل

نه در این عالم از خوبی نظیر روی او دیدم

نه در آن عالم آمد مثل او در دیدة جان، گل

به چشم جان و دل دیدم ز باغ روشن عصمت

به غیر از چارده گل نیست در گلزار امکان، گل

گل اوّل رسول اعظم آمد آنکه مجموع است

صفای چارده گل در بهارِ آن گل‌افشان گل

همه گلها یک از یک خوبتر دیدم که از آن جمع

رئوفی آمد و روزی به دستم داد از احسان گل

دهُم گل آنکه گر خواهی نشان و نام او گویم

گلی در روضۀ رضوان رضا و در خراسان گل

نثار خاک پایش هر چه گل در هر دو عالم شد

از این پس گل فروشان نیز نفْروشند ارزان گل

روایتهاست از او بر زبان رود، ماهی، ماه

حکایت‌هاست از او در میان باد، باران، گل

از آن چون برق کوتاهست عمر گل که در عالم

به دنبال غبار مرکبش آید شتابان گل

چنان افتان و خیزانند از مستی او در باغ

که سرو افتاده از پا و گرفته دست مستان، گل

شده از رشک بالایش همه یک پای چوبین، سرو

شده از حیرت رویش همه یک چشم حیران، گل

به رؤیا هر که بیند مرکبش را کی کند حیرت

اگر بیند که بر سر چتر دارد در بیابان گل

اگر نام تمام دانش‌آموزان «رضا» باشد

نشیند یک به یک بر نیمکتهای دبستان، گل

نشاید از ولای او به ترک جان و سر برگشت

نشاید کرد از باد هوس‌ها شمعِ ایمان گل

قصائد رضوی-محمد سعید میرزایی

 

 

 

 

مگر در ساعت رفتن دلم جا مانده بود اینجا

که از پی کفشدارانش مرا خواندند زود اینجا؟

سلامم را که پیش از لب گشودن در جواب آمد؟

دخیلم را چه کس پیش از گره بستن گشود اینجا؟

نمازم را که پیش از بستنِ قامت، امامت کرد؟

دعایم را که پیش از عرض حاجتها شنود اینجا؟

چو خیل زائران خاکی‌اش در آمد و شدها

ملک شانه به شانه در فرود و در صعود اینجا

ولایت چشمه‌ای دارد که در این خانه باید دید

کرامت معدنی دارد که باید آزمود اینجا

هدایت کوکبی دارد، از این مشرق شده طالع

نبّوت موکبی دارد که می‌آید فرود اینجا

تو در بازار دل چشمی مهیّا کن چه می‌دانی

به هر آیینه چندین جلوه خواهد رو نمود اینجا؟

تو همّت خواه از این سلطان که در حاجتْ روایی‌ها

ازل را تا ابدها نیست رنگِ دیر و زود اینجا

به درگاهی که تمهیدِ طلب موقوفِ سلطان است

که می‌پرسد که هست آنجا؟ که می‌داند که بود اینجا؟

به جوش آورده سیبستانی از عطر شهید خود

دل انگورها را خون کند سکر شهود اینجا

قرار اینجاست یار اینجاست کار اینجاست بار اینجا

کرم اینجاست لطف اینجاست فضل اینجاست جود اینجا

نیاز اینجاست نذر اینجاست عُذر اینجاست اِذن اینجا

دکان اینجاست دخل اینجاست نقد اینجاست سود اینجا

چنان جانهای پاک انبیا صف بسته بر این در

که آدم دارد از خاتم تقاضای ورود اینجا

مسیح اینجا کلیم اینجا خلیل اینجاست نوح اینجا

شعیب اینجاست شیث اینجاست لوط اینجاست هود اینجا

سلیمان را از این دریا مگر پیدا شد انگشتر

لب داود را داده‌ست مرغانِ سرود اینجا

منم مور و سلیمانم به لطفش کرده مهمانم

وگرنه من که می‌دانم که جای من نبود اینجا

مگر شمعی شوم در گوشه‌ای از این حرم، گریان

که جز با اشکِ عجز، آیینه‌ای نتْوان فزود اینجا

شفایم می‌دهی با دستهای روشنت، آنجا

به خاکت می‌تپد گلهای اشکِ من، کبود اینجا

بهار دلگشا اینجا گلِ مشکل‌گشا اینجا

ره «کشف الهمم » اینجا درِ «حِلّ العقود» اینجا

هزار آیینه آوردم به سودای بهارانش

ولی یک غنچه لبخندش مرا از خود ربود اینجا

توسل را و حاجت را دخیلم گشته اشک و آه

اجابت را و رحمت را ضریحش تار و پود اینجا

خلائق را نسیم روضۀ «دارالسلام» این در

ملائک را ز ابواب زمین «باب السجود» اینجا

ببین حج تمام اینجا، نماز اینجا، امام اینجا

طریقت را عماد اینجا، شریعت را عمود اینجا

کلید خانۀ سبزِ بهشتت در کف است ای دل

توان در مدح اهل‌البیت اگر بیتی سرود اینجا

شاعر:محمد سعید میرزایی

 

 

 

 

ای آینه در آینه در آینه مرقد

بی واسطه خود شاهد و مشهودی و مشهد

موسای جهان را قدمت طور تجلّی

بلقیس فلک را حرمت صرح ممرّد

در دیدۀ یوسف شده‌ای حسن مبرهن

در چشم سلیمان شده‌ای ملک مخلّد

«گل کرد» شنیدند و بهار تو ندیدند

«آمد» همه گفتند و نگفتند «که آمد؟»

گفتم بنویسم که «رضا …» پیشتر از من

آمد به تماشای تماشای تو «آمد»

عشق تواَم از پیشتر از پیشتر از پیش

شوق تو مرا بیشتر از بیشتر از حد

شرط است تولای تو آن شرطِ بلاقید

شرطی که خیالِ دو جهان کرده مقیّد

شرط است اطاعت ز تو ای آیت توحید

فرض است ولای تو همان فرض مؤکّد

ای کاملِ تاریخِ نبوت به ولایت!

عیسی به ظهور آمده در آل محمّد!

دیروز بشارت دهِ احمد شده عیسی

میلاد تو امروز بشارت دهد احمد

ای واسطۀ خلق و خدا، ذاتِ ولایت

ای باطنِ احمد تو و ای ظاهرِ ایزد!

ای ظاهر باطن تو و ای باطن ظاهر

ای آینه در آینه مجموع مظاهر

بخشنده‌ترین چشمۀ رحمت به موارد!

رخشنده‌ترین صبح تجلّی به مصادر!

تو سبحۀ اسماء خداوندی و کامل

در نعت تو ما آمده لفظی همه قاصر

تو پاکتر، از معنی آیینه- نهانتر

– من آمده در خرقۀ آلودۀ شاعر

تو حضرتی و حاضرِ محضی دل و جان را

– من رنگ خیال غزلی رفته ز خاطر

تو راهبری گمشدگان دو جهان را

در شهر تو امروز منم گمشده عابر

با اینهمه مگذار منِ دست تهی را

تو حضرتِ سلطان و منِ خسته مسافر

با اینهمه محروم مکن آینه‌ام را

چون آهوی محبوسِ طلسماتِ ظواهر

نور تو قدیم است و تماشای تو ما راست

ای ساعت جانهای جهان را تو معاصر!

ای آینه در آینه در آینه باطن!

ای آینه در آینه در آینه ظاهر!

شاعر:محمد سعید میرزایی

 

 

 

 

 

 

الا یا رضا

رضا یا رضا

دل ما به توست

رضا یا رضا

ز خویشم مکن

جدا یا رضا

ولای تو هست

مرا یا رضا-

برای نفس،

هوا یا رضا

تویی معدنِ

سخا یا رضا

تو را عالم است

گدا یا رضا

تو را خواهم از

خدا یا رضا

نفس: یا رضا

نوا: رضا

علی یا علی

رضا یا رضا

رضا یا رضا

رضا یا رضا

قدر یا علی

قضا یا رضا

صفی یا علی

صفا یا علی

صفا کن دلا

تو با «یا رضا»

که چون سبحه‌ای است

تو را «یا رضا»

تو بیمار غم

دوا «یا رضا»

تو صعب العلاج

شفا «یا رضا»

به جانت شوم

فدا یا رضا

به خوابم شبی

بیا یا رضا

علی یا علی

رضا یا رضا

رضا یا رضا

رضا یا رضا

چو محشر شود

بپا، یا رضا

منادی دهد‌

ندا «یا رضا»

که مولا گرفت

تورا یا رضا؟

تو نامش بگو

به ما یا رضا

تو کارش بکن

روا یا رضا

ز نارش نما

رها، یا رضا

بهشتش نما

عطا یا رضا

که با شرط توست

ولا یا رضا

تویی چشمۀ

صفا یا رضا

تویی غنچۀ

حیا یا رضا

تو را داده نام

خدا، یا رضا

خدا هم به توست

رضا، یا رضا

علی یا علی

رضا یا رضا

رضا یا رضا

رضا یا رضا

 

 

 

 

 

زمین را کرد باران، آب و جارو

که باید بهرِ مهمان آب و جارو

گلی آمد که هر صاحبدلی کرد

رهش با اشک و مژگان آب و جارو

چه خورشیدی که گرد بارگاهش

کند از جان، خراسان آب و جارو

رضا مهر خراسان، آنکه خاکش

مگر با دیده نتْوان آب و جارو

به کس خدّام خاص او نبخشند

در این درگاه، آسان آب و جارو

سحرگاهان به شوقش صحن نُو را

کند خورشید رخشان آب و جارو

سکندر خادم آیینۀ اوست

کند این پرده خاقان آب و جارو

مگر بیت الحرام اینجاست، کآنرا

فرشته کرده از جان آب و جارو

برای طائفان و عاکفانش

خدا داده است فرمان آب و جارو

اگر چون آهو آیم در حریمش

کنم با چشم گریان آب و جارو

کنم مژگان به مژگان، اشک بر اشک

ضریحش را هزاران آب و جارو

کبوترخانه‌اش پر آب و دانه

کنم، هم صحن و ایوان آب و جارو

به تعمیدِ قدمگاهش نمایم

نشابور و خراسان آب و جارو

شبی که اشک ریزم بر ضریحش

شبِ بختِ من است آن آب و جارو

خوشا فرّاش این درگه که سازد

سرای پاک یزدان آب و جارو

از او سجادۀ تقوی و دین پاک

از او محراب ایمان آب و جارو

اگر روشن شود از او دل من

کنم این بیت‌الاحزان آب و جارو

شاعر:محمد سعید میرزایی