ماهی کوچک دچار ابی بیکران بود
آرزویش این بود که روزی به دریا برسد و هزار و یک گره آن را باز کند
وچه سخت است وقتیکه ماهی کوچک عاشق شود , عاشق دریای بزرگ!
هر روز و هر شب می رفت اما به دریا نمی رسید.
ماهی همیشه و همه جا به دنبال دریا می گشت اما پیدایش نمی کرد
کجا بود این دریای مرموز گمشده ی پنهان که هرچه در پیش می گشت گم تر می شد و هرچه که می رفت , دورتر.
ماهی می گریست . از دوری و از دلتنگی, ودر اشک و دلتنگی اش غوطه می خورد
همیشه با خود می گفت :" اینجا سرزمین اشک هاست , اشک عاشقانی که پیش از من گریسته اند, چون هیچ وقت دریا را ندیده اند و فکر می کردند شاید جایی دور از این قطره های شور حزن انگیز دریا منتظر است"
ماهی یک عمر گریست و در اشکهای خودش غرق شد و مرد , اما هیچ وقت نفهمید که دریا همان بود که عمری در ان غوطه می خورد .
قصه که به اینجا رسید , آدم گفت: " ماهی در آب بود و نمی دانست , شاید آدمی هم با خداست و نمی داند. شاید آن روز که عمری از آن دم زدیم تنها یک اشتباه بود"
آن وقت آدم لبخند زد , خوشبختی از راه رسید و بهشت همان دم برپا شد… .