از میان ضرب المثل هاي شیرین و آموزنده زبان فارسی امروز شریک دزد و رفیق قافله که مثلی بسیار پرکاربرد هست را ریشه یابی میکنیم.
مورد بهره گیری:
در مورد اشخاصی به كار می رود كه با طرفین دعوا زدوبند داشته باشند.
روزی روزگاری، در دورهاي كه مردم برای تجارت و رفت و آمد بین شهرها و كشورها از حیواناتی مانند شتر بهره گیری میكردند.خطر غارت اموالشان توسط راهزنان چندان بود. این گروهها در كمینگاههایي در مسیر كاروانیان پنهان میشدند و در یك وقت مناسب بر سر راه كاروانهاي تجاری قرار می گرفتند و تمامی اموال آن ها را غارت میكردند.
اگر كاروانیان مقاومت میكردند و به دستورات آن ها گوش نمیكردند ممكن بود حتی انها را بكُشند غارتگران اموال دزدی شده را بین خود و همدستانشان تقسیم میكردند و پولی به دست میآوردند.یك روز كاروانی متشكل از چند تاجر از شهری به قصد تجارت حركت كردند و با خود اجناسی كه در شهرشان ساخت شده بود میبردند
تا در شهر دیگری بفروشند و اجناسی كه لازم دارند از آن شهر بخرند و بیاورند انها میخواستند با این خرید و فروش سود كنند. در بین این تجار، تاجر جوانی هم بود كه برای نخستین بار قصد سفر برای تجارت را داشت، او تا آن موقع غارتگران را كه به كاروانیان حمله میكردند ندیده بود. ولی با حرفهایي كه از همسفرانش شنیده بود به شدت از اینكه توسط غارتگران غافلگیر شود، اموالش به سرقت رود و حتی به خودش حمله شود میترسید.
ولی با همه ي شنیدههایش نمیتوانست از سودی كه با این خرید و فروش نصیبش میشد چشم بپوشاند چند روزی كاروان به آسودگی حركت كرد. تا اینكه به جادهاي كوهستانی و پرپیچ و خم رسید. در جادههاي كوهستانی به دلیل اینكه كمینگاههاي بیشتری وجود داشت احتمال غافلگیر شدن توسط راهزنان اکثر بود. با رسیدن به این مسیر ترس و دلشورهي جوان تاجر هم اکثر شد.
غروب بود كه به پایین جادهي كوهستانی رسیدند. كاروانیان تصمیم گرفتند شب را آنجا استراحت كنند تا فردا صبح زود با انرژی و توان بیشتری از پیچ و خم آن عبور كنند. انها بارهایشان را از اسب و حیوانات دیگر پایین آوردند تا حیوان هم استراحتی كند. چون احتمال حضور راهزنان در آن جاده چندان بود، تجار تصمیم گرفتند كالاهای ارزشمندشان را پنهان كنند تا اگر نیمه شب در خواب مورد حملهي غارتگران قرار گرفتند تمام اموالشان را از دست ندهند.
با تاریك شدن هوا تجار شروع به پنهان كردن كالاهای ارزشمندشان در اطراف محل اقامتشان كردند. هركس مشغول كار خودش بود و حواسش به دیگری نبود. تاجر جوان كه خیلی میترسید اموالش را ببرد فكری به ذهنش رسید و تصمیم گرفت به جای اینكه اموالش را پنهان كند، گشتی در كوهستان بزند و غارتگران را پیدا كند و با انها صحبت كند. همین كار را هم كرد. به پنهان گاه انها رفت و به رئیس انها گفت آمدهام معاملهاي با هم بكنیم. دزد گفت: گوش میكنم.
تاجر جوان گفت: ما یك كاروان تجاری هستیم كه در پایین كوهپایه اطراق كردیم تا شب را در آنجا استراحت كنیم. دزد گفت: این را كه خودم می دانم. از معاملهات بگو. جوان گفت: من می دانم كه شما امشب یا فردا صبح به ما حمله میكنید. من جوان هستم و این نخستین باری هست كه به قصد تجارت سفر میكنم همۀي داراییام را هم با خود آوردهام، اگر شما اجناس مرا بدزدید من شكست بزرگی می خورم.
ولی همراهانم همۀ از تجار بزرگ شهر میباشند آن ها امشب از ترس حملهي غافلگیرانه شما همه يي اموال و اجناس با ارزششان را پنهان كردند. من می روم جای اموال پنهان شده آن ها را علامت میزنم شما نیمه شب به ما حمله كنید و انها را بردارید. دزد گفت: مفید در ازاء این اطلاعات از ما چه میخواهی؟ تاجر جوان گفت: میخواهم اموال من را دست نزنید و اینكه من هم مانند یكی از افراد گروه شما از تقسیم اموال دزدیده شده یك سهم داشته باشم.
راهزن گفت: صبر كن باید با دوستانم مشورت كنم. آن ها گفتند: مفید، خیلی راحت بدون درگیری و خونریزی اموال این كاروان را غارت میكنیم و یك سهم هم به این تاجر جوان می دهیم. راهزن نتیجهي مشورت با گروهش را به تاجر خبر داد و جوان با شادی رفت.
جوان به سراغ همراهانش رفت و جای تك تك اموالشان را پیدا كرد، حتی به بعضی در پنهان كردن اموالشان كمك كرد ولی خودش خونسرد روكشی روی اموالش انداخت و كنار انها خوابید.نیمهي شب قبل بود و نزدیك صبح بود كه گروه راهزنان از فرصت بهره گیری كردند موقعی كه كاروانیان خواب بودند به انها نزدیك شدند و جاهایی كه علامت گذاری شده بود گشتند اموال را برداشتند و بردند آن ها تقریباً اموال همۀي تجار را بردند.
تاجر جوان كه بیدار شد همراهانش هنوز خواب بودند. سریع خود را به كمینگاه راهزنان رساند، سهم خود را گرفت و به سرعت پایین آمد و انها را میان اموالش پنهان كرد. تجار دیگر كم كم بیدار شدند و خبردار شدند كه دیشب غارتگران به آن ها حمله كردند و اموال پنهان شدهشان را بردهاند.
در نهایت كاروانیان به راه افتادند. در طول مسیر همه ي از بلایی كه بر سر اموالشان آمده بود، ناله میكردند. تاجر جوان گفت: شما من را عصبانی میكنید همۀاش ناله میكنید. من حوصله شما را ندارم من سریعتر میروم به شهر بعدی شما را در كاروانسرای شهر می بینم. تاجر جوان به سرعت خود را به شهر بعدی رساند و اموالی كه سهمش از غارت راهزنان بود را به بازار برد و فروخت.
چند ساعت بعد كاروانیان به شهر رسیدند بعضی از تجار كه قبلاً به آن شهر آمده بودند و در بازار شناخته شده بودند. آمدند تا سری به بازار بزنند و ببینند چه طوری میشود پولی به دست آورند كه بتوانند به شهر خودشان بازگردند.یكی از این تجار وارد حجرهي یكی از دوستانش شد تا از او كمك بگیرد. همچنین كه نشسته بود و از بلایی كه بر سر او و همراهانش آمده بود
تعریف میكرد. یك لحظه چشمش به پارچهها و ظروف خودش كه دیشب پنهان كرده بود و توسط غارتگران دزدیده شده بود افتاد. رو كرد به دوستش و گفت: این پارچهها و ظروف را از كجا خریدی؟ مرد حجره دار گفت: جوانی غریبه امروز صبح آورد، قیمت خوبی توصیه كرد من هم خریدم. تاجر كه دیشب متوجه غیبت همراه جوانش شده بود و رفتار امروز جوان هم برایش عجیب بود. گفت: اگر دوباره وی را ببینی میشناسی؟ حجرهدار گفت: بله امروز صبح وی را دیدم.
تاجر به كاروانسرا بازگشت و ماجرا را برای تجار دیگر تعریف كرد. آن ها تصمیم گرفتند همه ي با هم نزد قاضی شهر روند و از تاجر جوان به دلیل خیانتی كه كرده شكایت كنند. قاضی دستور داد وی را بازداشت كنند. سپس دادگاه وی را محكوم به پرداخت غرامت به تك تك همراهانش كرد. تا تو باشی شریك دزد و رفیق قافله نشوی.جوان كه چارهاي نداشت مجبور شد تمام اموال و اجناس خودش را بفروشد تا بتواند غرامت را پرداخت كند و از زندان رفتن نجات پیدا كند.