داستان کوتاه و خواندنی میتواند در ذهنمان تاثیرات بسیار مفید و مثبتی داشته باشد، امروز حکایت پادشاهی را برایتان آورده ایم.مرد فقیری به شهری وارد شد، هنوز خورشید طلوع نکرده بود و دروازه شهر باز نشده بود.پشت در نشست و چشم براه شد، ساعتی بعد در را باز کردند،تا خواست وارد شهر شود،
جمعی وی را گرفتند و دست بسته به قصر پادشاهی بردند،هر چه التماس کرد که مگر من چکار کردم، جوابی نشنیداما در قصر دید که وی را بر تخت سلطنت نشاندند و همه ي به تعظیم و اکرام او بر خاستند و عذر طلبیدند.
چون خاطر ماجرا را پرسید! گفتند:«هر سال در چنین روزی، ما سلطان خویش را اینگونه گزینه میکنیم.»
سلطان کنونی که مرد فقیربود با خود اندیشید که حکایت پادشاهان پیش را باید جست که چه شدند و کجا رفتند؟
طرح دوستی با مردی ریخت و آن مرد در عالم محبت به او گفت که:
« در روزهای پایان سال، سلطان را با کشتی به جزیره اي دور دست میبرند که نه در آن جا آبادانی هست
و نه ساکنی دارد و آن جا رهایش میکنند. بعد همگی بر میگردند و شاهی دیگر را انتخاب میکنند.»
محل جزیره را جویا شد و از فردای آن روز حکایت زندگی اش دگرگون شد.
به کمک آن مرد، به صورت مخفیانه غلامان و کنیزانی خرید و پول و وسیله در اختیارشان نهاد تا به جزیره روند و آن جا را آباد کنند. کاخها و باغ ها تولید.
هرچه مردم نگریستند دیدند که بر خلاف شاهان پیشین وی را به جهان و تاج و تخت کاری نیست.
چون سال به اتمام رسید روزی وزیران به او گفتند:
«امروز رسمی هست که باید برای صید به دریا برویم.»:مرد حکایت را فهمید، حاضر شد و با شوق به کشتی نشست، وی را به دریا بردند و در آن جزیره رها کردند و بازگشتند،
غلامان در آن جزیره وی را یافتند و با عزت به سلطنتی دیگر بردند!