پارس ناز پورتال

ریشه ضرب المثل بچه خمیره خدا کریمه چیست؟

ریشه ضرب المثل بچه خمیره خدا کریمه چیست؟

ریشه ضرب المثل بچه خمیره خدا کریمه چیست؟ 

بزرگ ترهای ما وقتی بخواهند درباره نعمت های بیشمار خداوند و همچنین تاکید بر اینکه همه ما انسان ها ساخته دست خداوند هستیم داشته باشند,این مثل را به کار می برند. هرگاه بخواهند بزرگی و مهربانی خداوند متعال را وصف كنند،این مثل را می آورند.

 

تاجری بودعقیم. هرچه زن می گرفت بچه اش نمی شد و زنها را روی اصل نزاییدن با زور طلاق می داد. بعد از اینكه چند زن گرفت و طلاق داد، دختری را عقد كرد. این دختر مادری داشت آتشپاره و خیلی زرنگ. دختر كه به خانه تاجر رفت یك هفته بعد از آن مادرش قدری خمیر درست كرد و روی شكم دخترش گذاشت

 

و رویش پوست كشید و به دختر گفت:« هروقت كه تاجر به خانه آمد به او بگو من بچه دار هستم.» دختر گفت:« مادرجان، من كه بچه ندارم. تو قدری خمیر روی شكم من گذاشته ای. من چطور بگویم بچه دارم؟»
مادرگفت:« نترس بچه خمیره، خدا كریمه» و هر طوری بود دختر را متقاعد كرد.

 

تاجر كه شب به خانه آمد، عیالش با شرم و حیا و با حالتی ترسان گفت:« تاجر باشی سلامت باشد،‌ من بچه دارم.» تاجر از این خبر خیلی شاد شد. مادر دختر هم در هر پانزده روز مقداری به خمیر اضافه می كرد و روی آن را با پوست دایره می پوشاند. به این ترتیب نه ماه و نه روز تمام شد و وقت فارغ شدن دختر رسید.

 

مادر آمد پیش دخترش ماند و به تاجر گفت:« در خانواده ما رسم است بچه را خودمان می گیریم و ماما نمی آوریم تا حمام ده روز بچه را به پدرش نشان نمی دهیم.» تاجر قبول كرد. مادر دختر را خواباند وخمیر را از شكم اوباز كرد و به شكل بچه درست كرد و پهلوی دخترخواباند. دختر مرتب گریه می كرد و می گفت: بعد از تمام شدن این ده روز به تاجر چه خواهیم گفت؟»

 

مادرش او را دلداری می داد و می گفت:

« غصه نخور، بچه خمیره، خدا كریمه.» تا ده روز تمام شد. مادر دخترش را با بچه برداشت برد حمام. جلوی در حمام سگی آمد خمیر را در دهان گرفت و فرار كرد. در همان لحظه مادر هم سر رسید. دید كه بچه خمیر را سگ می برد. داد و فریاد راه انداخت و از مردم استمداد طلبید و گفت:« نگذارید سگ بچه دخترم را ببرد.» مردم ریختند دیدند سگ بچه ای گریان را می برد.

 

سگ را گیر آوردند و بچه را از سگ گرفتند و به مادرش دادند. و دختر هم دید پستانهایش شیر آمده. مادر دختر گفت: « دخترم ،هی به تو می گفتم غصه نخور بچه خمیره، خدا كریمه و تو باور نمی كردی.» مادر دختر بچه را در حمام شستشو دادند و به خانه تاجر كه انتظار آمدن آنها را می كشید، بردند. تا رسیدند بچه را بغلش دادند و تاجر هم خیلی شاد و مسرور شد.