جمعه که خيس باشد..
دل آدم …
براي هزار و يک نفر ميگيرد..
آن هزار نفر را ميشود کاري کرد…
آن يک نفر اما …
کار خودش را ميکند…
به آنچه که ما را
برخي انسان ها وابسته ميکنند، نام عشق ننهيم…!!
آلبر_کامو
من عادت کرده ام
هر صبح قبل از باز شدن چشمهايم
دوستت داشته باشم
و برايم مهم نباشد که تو
در کجاي اين شهر شلوغ
به فراموش کردنم مشغول هستي.
آرام بخش ها…
حافظه ام را پاک کرده اند..،
اما دلم مي گويد…
من کسي را …
بسيار دوست مي داشتم…!!!
اينبار زنده ميخواهمت…
نه در رويا …
نه در مجاز…
انتهاي همان خيابان که قدم ميزديم …
کافه کوچکي است …
با ميزهايي از چوب صنوبر …
و روميزي هاي چارخانه صورتي …
شاد مثل دامن دخترکان رقصان در دشت…
آنجا دو فنجان چاي انتظارمان را ميکشد…
بيا
نگذار چايم سرد شود …
راستي
آمدي حتما” به صداي مخملي خواننده اي که گوشه دنج کافه زمزمه ميکند …
گوش کن
و
مراببوس …
آزارم ميدهي . . .
آزارم ميدهي . . . به عمد . . .
اما من آنقدر خسته ام . . .
آنقدر شکسته ام که هيچ نميگويم .
نه گله اي . . .
نه شکوه اي . . .
ديگر حتي مهم نيست که بي وفايي. . .
حتي ديگر رنجيدن هم از يادم رفته است .
به کارهايت لبخند مي زنم، شايد به خودت بيايي. . .
ديگر چيزي براي دلبستن نمانده است . . . !
انتظار بي مفهوم است . . . !
نه کينه اي . . . نه بغضي . . . نه فريادي . . .
فقط صداي نم نم باران .
اين منم که به وسعت دل زمين ميگريم …
همین دستهای توست
که وجود تنم را شهادت میدهد
عشق من!
گفته بودم بدون دستهات
نیست میشوم؟
نگاهم کن…
“عباس معروفی”
حــال و هـــوای مـردن را دارم
لــبانتـــــــ را گلوله کن
بر پــیشانی ام …
شـــلیکــــــــــ کن !
لبهایت را که ورمیچینی
دنیا روی سرم آوار میشود
حتی اگر لب ورچیدنت
در حد استیکرها و شکلک ها باشد
همیشه بخند
من عاشق قوس گونه هاتم
وقتی میخندی
حتی اگر کنارم نباشی
نگاهت همیشه با من است …
خیلی چیزها بلدم
عشق من
حالا دیگر
فقط می خواهم
تو را یاد بگیرم
نقطه به نقطه…
“عباس معروفی”