دیگر سوسوی هیچ چراغی امیدوارم نمی کند دیگر گرمای دستی دلم را به تپیدن وا نمی دارد میروم تا در تاریکی راه خود را پیدا کنم که به چراغهای نورانی و دستهای گرم دیگر اعتمادی نیست . . . خالی تر از سکوتم … انبـوهــی از ترانـه بــا یـاد صبـح روشـن اما … امیـد باطل شب دائـمی ست انـگار … . . . دیگر بهار هم سرحالم نمیکند چیزی شبیه معجزه زلالم نمیکند آه ای خدا مرا به پایان اســــت بــــــرای کــــسی که دیــگر امــــیدی بـــه ادامه نـــدارد !! . . . گاهـــی احساس میڪنَمــ روی دَستـــــ خـدا مــانده اَمــ خَســتہ اَش ڪَردمـــــ خــودَش هَــم نــمــیــدانـــــــد با مَن چــہ ڪــنَــد؟ . . . شانس یکبار در خونه آدم رو میزنه… ولی بد شانسی دستش رو از رو زنگ ور نمیداره… بدبختی هم که کلید داره هر وقت بخواد رسما میاد تو ! . . . چیـزی نمیـخـوآهَم جـز . . . یـکــ اتــآقِ تـآریک یـکـ مـوسیقـے بے کَلآم یـکـ فنجـآن قهـوه بـهـ تَلخـی ِ زهـر ! وَ خـوآبـے بـه آرآمـے یـکــ مـَرگ هَمیشـگـے . . . چقدر این سربالایی ها ادامـــــــه دارند ؟ من از زندگی که هیچ . . پاهایم از من شکایت دارند . . . خدا میشود بلیطم را پس بگیری . . . ؟ مقصد را اشتباه آمدم . . اینجا را نمی خواهم . . . از این دنیا شرمنده ام که واردش شدم ای کاش درب خروجی هم داشتی . . . خسته ام . . . ماهی در برکه و برکه تهی از آب دانه در کویر و کویر تشنه پرنده در قفس و آسمان در انتظار او شب در کمین روز خفته چشمها بسته همه خسته ، همه بی کس شهر پر از زندان در بسته امید ناامیدان روزنی است از نور غافل از آنکه روزن را نیست طاقت آن نور . . . رسیده ام به حس برگی که میداند بادازهرطرف که بیاید سرانجامش افتادن است . . . زمان گذشت بدون توجه به چیزهای کوچکی که کم هم نبودند چیزهای کوچکی که حداقل می توانستند تحمل کردن زندگی را آسان تر کنند گاهی فرصت نبود گاهی حوصله و من خیلی دیر این را فهمیدم خیلی دیر هر چند که شاید هنوز هم پشت این همه سیاهی کسی ، چیزی پیدا شود که نام من را از یاد نبرده باشد