کودک عاشقِ درون آدم هم همین جوری هاست. عاشق که شد دلش را با همه حواسش می گذارد پیش او که دوستش دارد. فقط عطش رسیدن دارد و حل شدن و تا ته خط رفتن. حالا اگر از گنجشک توی آسمان تا سنگ روی زمین دهان باز کنند و بگویند راه اشتباه است و یار آنی نیست که باید، فایده ای ندارد. خودش، فقط خودش می خواهد تا ته راه برود و به آینده فکر نمی کند.
جدالی می افتد بین عقل و قلب. جنگی می شود درون دل و کارزاری. عشق و جنون را با عقل کاری نیست. تناقض است اصلا. اما آخرش که چی؟ بگذاریم طفل درون هرچه را که خواست تجربه کند، چون دوست دارد؟ بالاخره عقل باید یک جایی وارد شود و تلاش بکند. دست بچه را بگیرد. حواسش را به ش برگرداند. چراغ های خاموش را روشن کند. پرده ها را کنار بکشد. اصلا دست بچه را بگیرد و ببرد یک جای دیگری و حواسش را پرت موضوعی دیگر بکند.
بچه را اگر به حال خودش رها کنی یک وقتی دیدی لقمه ای که برداشته گلوگیرش می شود…
منبع:سایت پنج روز