با پیشرفت روز به روز علم و بهره گیری گسترده آن در زندگی این سوال مطرح می شود که آیا انسان ها نیز می تواند همگام با این پیشرفت مطالب بیشتری بیاموزند؟ دانشمندان در عصر شبکههاي اجتماعی، به شکلی روزافزون از بیاطلاعی و جهل عموم مردم شاکیاند. مداوماً خطابههاي آنها را میشنویم که همه را به آموختن و آگاهی فرامیخوانند.
اما مگر آدم دانا کیست؟ چقدر و چه چیز را باید بدانیم که خیالمان راحت شود که دیگر جز بیسوادان نیستیم؟ یک کتاب اخیر می گوید شاید اصلاً این پرسش نادرست باشد، چرا که دانش اساساً مقولهاي فردی نیست که کسانی دارای آن و دیگران فاقد آن باشند.
نیویورک تایمز — در کتاب توهم دانش، دانشمندان علوم شناختی، استیون اسلومن و فیلیپ فِرنباخ، میخ دیگری بر تابوت فردِ انسانیِ عاقل۱ میکوبند. اندیشۀ غربی، از قرن هفدهم تا بیستم، انسانها را همچون فاعلهاي عقلانی مستقل به عکس کشید و در نتیجه، این مخلوقات افسانهاي را تبدیل کرد به بنیان جامعۀ مدرن.
دموکراسی بر این اندیشه استوار هست که رأیدهنده میتواند برترین گزینش را برگزیند، سرمایهداریِ بازار آزاد معتقد هست که مشتری همه وقت بر حق هست، و آموزش و پرورش مدرن نیز میکوشد تا به دانشآموزان بیاموزد که مستقل بیندیشند.در چند دهۀ قبل، از هر سویی به آرمان فردِ عقلانی تاختهاند. اندیشمندان فمنیست و پسااستعماری
این آرمان را نوعی خیالپروری شوونیستی غربی قلمداد کردهاند که خودمختاری و قدرت مردان سفیدپوست را میستاید و از اینرو با آن درافتادهاند. اقتصاددانان رفتاری و روانشناسان تکاملی اثبات کردهاند که بیشترِ تصمیمهاي انسان بر زمینه واکنشهاي احساسی و میانبرهای اکتشافی۲ اتخاذ می شود تا تحلیل عقلانی،
و گرچه احساسات و روش اکتشافی ما برای دشتهاي آفریقایی در عصر حجر مناسب بود، متأسفانه، چنین چیزهایی وقتی با جنگل شهریِ عصرِ سیلیکون سروکار داری، کافی نیست.اسلومن و فِرنباخ این استدلال را جلو میبرند و اثبات میکنند که نهتنها عقلانیت، بلکه هر ایدهاي از فردِ اندیشنده اسطوره هست.
انسانها به ندرت بهنحو مستقل میاندیشند. برعکس، ما گروهی میاندیشیم. درست مثل این که فرض کنیم قبیلهاي کودکی را بزرگ می کند یا قبیلهاي ابزاری را اختراع می کند، نزاعی را برطرف یا مریضیاي را درمان میکند. هیچکسی همه چیز را دربارۀ تولید یک کلیسای جامع، بمب اتم یا هواپیما نمیداند. انچه انسان اندیشمند –هوموساپینس-
را از دیگر حیواناتْ برتر و ما را سرور زمین می کند عبارت هست از توانایی بیمثل ما برای اندیشیدن جمعی در گروههاي بزرگ؛ نه عقلانیت فردی ما.همانگونه که اسلومن و فِرنباخ در زیباترین [و درعینحال] ناراحتکنندهترین بخشهاي این کتاب می گویند، افراد انسانی، به نحوی تاسفبرانگیز، چیزهای کمی دربارۀ دنیا می دانند
و هرقدر تاریخ به جلو میرود، دانش آن ها کمتر و کمتر میشود. انسانِ شکارچی-گردآورنده در عصر حجر میدانست که چگونه پوشاکش را تهیه کند، چگونه با ساییدن آتش بیفروزد، چگونه خرگوش شکار کند و از دست شیرها فرار کند. امروزه فکر می کنیم که بسیار بیشتر از انسانهاي قبلی میدانیم؛ اما بهعنوان افراد منفرد، دانش ما کمتر هست.
ما تقریباً برای تأمین تمام نیازهایمان به مهارت و تخصص دیگران متکی هستیم. در یک آزمایش ساده، از مردم خواسته شد تا میزان درکشان را از نحوۀ کار یک زیپ ارزیابی کنند. بیشتر آنها، سرانجام وقتی مرتب زیپ را باز و بسته کردند، با اطمینان گفتند که نحوۀ کار زیپ را خیلی مفید میفهمند. سپس از آنها خواستند که نحوۀ کار زیپ را با بیشترین جزییات ممکن
در هر مرحله از عملکرد زیپ، توضیح دهند. بیشترشان هیچ نمیدانستند. توهم دانش همین هست. فکر می کنیم که خیلی می دانیم، ولی بهصورت فردی دانایی اندکی داریم؛ زیرا دانش موجود در اذهان دیگران را بهگونهاي بهره گیری می کنیم که گویی دانش خود ماست.
گرچه این امر لزوماً بد نیست. اتکا به تفکرگروهی ما را تبدیل کرده هست به سرور دنیا و توهم دانش این توانایی را به ما داده که زندگی کنیم، بیآنکه گرفتار تلاشی ناممکن شویم برای این که هر چیزی را خود ما مستقلاً بفهمیم. از یک نظرگاه تکاملی، اعتماد به دانش دیگران برای انسان بسیار سودمند هست. بااینحال، مثل تعداد زیادی از خصایص انسانی دیگر که در ادوار قبل مهم بودند ولی در عصر مدرن فاجعهبار شدند، توهم دانش نیز مصیبتهاي خودش را دارد.
دنیا بیش از پیش پیچیده میشود و مردم نمیدانند که از آن چه در حال وقوع هست بیخبرند. نتیجه این شده هست که آنهایی که از تحولات جوّي و زیستشناسی تقریباً هیچ چیز نمیدانند، خشمگینانه دربارۀ تغییرات آبوهوا و دستکاری ژنتیکی گیاهان بحث می کنند، دیگران نیز، بیآنکه بتوانند مکان اوکراین و عراق را روی نقشه نشان دهند،
درباره این که در این دو کشور چه باید کرد، مواضعی افراطی گرفتهاند. مردم از نادانی خویش بیخبرند؛ زیرا خود را درون اتاقی مملو از انعکاس صدای دوستان همفکر و نیوزفیدهای تاییدکنندۀ خودشان محبوس کردهاند؛ یعنی جایی که باورهایشان پیوسته تقویت می شوند و بهندرت پیش می آید که به چالش کشیده شوند.
به نظر اسلومن «استاد دانشگاه براون و ویراستار ژورنال کاگنیشن۳» و فرنباخ «استاد کالج کسبوکار در دانشگاه کُلُرادو»، تجهیز مردم با اطلاعات بیشتر و بهتر بعید هست وضعیت را بهتر کند. دانشمندان امیدوارند تا با آموزش بهتر علم، پیشداوریهاي ضدعلمی را برطرف کنند و کارشناسان امیدوارند تا با ارائۀ شواهد درست و گزارشهاي کارشناسانه به مردم، باور عمومی را نسبت به موضوعاتی همچون طرح بیمۀ همگانی اوباما یا گرمایش جهانی تحت تأثیر قرار بدهند.
واقعاً مردم بیسوادتر شدهاند؟
ریشۀ اینچنین امیدهایی عبارت هست از فهم نادرست از نحوۀ حقیقیِ اندیشیدن انسانها. تعداد زیادی از دیدگاههاي ما را تفکرگروهی شکل داده هست نه عقلانیت فردی و وفاداری ما به این دیدگاهها ناشی از وفاداری گروهی هست. بمباران مردم با واقعیتها و نمایش نادانی آنها نتیجۀ معکوس می دهد.
بیشتر مردم از ارائۀ بیشازحدِ شواهد حقیقی خوششان نمی آید و قطعاً دوست ندارند که احساس حماقت کنند. اگر گمان میکنید که میتوانید با ارائۀ شواهد درست و مربوط، دونالد ترامپ را درباره واقعیتِ گرمایش جهانی قانع کنید، بهتر هست بیشتر بیندیشید
درواقع، آن دسته از دانشمندانی که معتقدند با ارائۀ این شواهد می شود باورهای عمومی را تغییر داد، خودشان قربانی تفکر گروهی علمی شدهاند. جامعۀ علمی به اثربخشی شواهد باور دارد و از این رو، آنهایي که به این جامعه وفادارند، همچنان معتقدند که میشود با هدایتکردن شواهد درست، در مباحثات عمومی موفق شد،
درحالیکه تجربه بیشتر خلاف این امر را نشان می دهد. به همین نحو، باور سنتی نسبت به عقلانیت فردی نیز ممکن هست خودش محصول تفکر گروهی باشد تا شواهد تجربی. در یکی از نقاط بحبوحه فیلم «زندگی برایان»[۴] از گروه مونتی پایتون[۵]، جمعیت عظیمی از پیروان خیالپرداز، برایان را با مسیح اشتباه میگیرند.
برایان که در کنجی گرفتارشده، به حواریونش می گوید «لازم نیست پیرو من باشید، لازم نیست پیرو هیچکسی باشید! فقط باید خودتان فکر کنید! همه ي شما انسانید!» بعد کل جمعیت ذوقزده، همآوا با هم آواز سرمیدهند که «بله! ما همه انسانیم!». مونتی پایتون نقیضهاي[۶] ساخته بود از پادفرهنگ راستکیشانۀ دهۀ شصت میلادی، اما این نکته می تواند دربارۀ اعتقاد به فردگرایی عقلانی نیز در هر زمانی درست باشد
در دهههاي پیش رو، احتمالاً دنیا بسیار پیچیدهتر از امروز خواهد شد. در نتیجه، انسانها درباره گجتهاي فناورانه، جریانهاي اقتصادی و سازوکارهای سیاسیاي که دنیا را شکل می دهند، چیزهای کمتری خواهند دانست. پس ما چگونه قدرت را به رایدهندگان و مشتریانی میسپاریم که بسیار نادانند و مستعد فریبخوردن؟
اگر حق با اسلومن و فرنباخ باشد، تجهیز رأیدهندگان و مشتریانِ آینده با شواهد بهتر و بیشتر مشکل ما را حل نخواهد کرد. پس چاره چیست؟ اسلومن و فرنباخ راهحلی ارائه نمی کنند. آنها فقط چند دوای ساده تجویز می کنند.
به گزارش پارس ناز دواهایی مثل ارائهکردن چند قاعدۀ سرانگشتی ساده به مردم «مثلاً بگوییم ۱۵درصد از درآمدتان را پسانداز کنید»، آموزش مردم بر زمینه نیاز روز «به انها آموزش دهیم که وقتی شغلشان را از دست دادند، چگونه بیکاری را مدیریت کنند»، و تشویق مردم به واقعبینی بیشتر نسبت به نادانیهایشان. گرچه اینها کافی نیست.
اسلومن و فرنباخ، مطابق با پیشنهادشان، بهخوبی از محدودیتهاي فهمشان آگاهند و میدانند که پاسخ را نمی دانند. به احتمال قوی، هیچکس نمیداند.